p:⁶⁶
متعجب نگام کرد ک گفتم: اگه نمیدوستم شغلت چیه ..با دیدن تیر ک خوری حتما جیغم نصف ادمای اینجا رو خبر دار میکرد...
با اخم و شک گفت: مگه میدونی...
اروم سر تکون دادم ک عصبی گفت:کی بهت گفته...
لبم و جمع کردم و گفتم:از بردن نامش معضورم....شرمنده نپرس!
جیمین:دوست نیستن ک یه مشت دشمنن ! ..اخر کل کره متوجع میشن شغل من چیه!..
ریز خندیدم و گفتم:نترس نمی فهمن ..
جیمین:جداا ! امیدوارم
ا/ت:خب...
جیمین:خب به جمالت...
ا/ت:نمیخوای بگی ...من ک از همه چی خبر دارم ..تازشم به کسی چیزی نمیگم...
کلافه نفسشو داد بیرون گفت:مسئله اینا نیست ا/ت ...من نمیتونم اطلاعاتی بدم ...ن اینکه بگم تو ادم غیر مطمئنی هستی ...ن...ما باید محافظه کار باشیم چون ..همه جا به لطف تکنولوژی پر از دوربین و شنوده...
نامید گفتم:باشع بابا قانع شدم ...حالا چرا نرفتی بیمارستان..
جیمین: اگه میتونستم حتما میرفتم ...تا تو پنس و از پهنا نکنی تو زخمم
ا/ت:بیا و خوبی کن ...
خنده ارومی کرد وگفت:خوبیت درد داشت...در کل نمی تونستم برم بیمارستان
بی حواس گفتم:چطور؟
جیمین:کسی از هویت من خبر نداره ..با رفتن به بیمارستان خودم و لو میدادم ...
ا/ت:واا مکه خلاف کردی؟
با رد خنده ی روی لبش جواب داد:نوچ خلاف نکردم ...ولی اگه هویت اصلیم لو بره نمیتونم موقعیتم و توی گروه حفظ کنم...
با اینکه ذره ای از حرفاش نفهمیدم ولی سرمو تکون دادم و تو فکر رفتم ..بعد چند مین جیمین از جاش بلند شد ک حواسم رفت سمتش ...اومد جلوم وایستاد و گفت:اخرین کمکمم میکنی لباس بپوشم...
از جام بلند شدم و بهش لبخند زدم :اره ..اگه چند دقه بعد نکی میخواستی با لباس خفم کنی!
اروم خندید و ابروهاشو بالا انداخت...دست زخمیش و داخل استین لباس کردم اورم رفتن پشتش...به کمک کفش پاشنه بلند و قدم تا سرشونش میرسید این خوب بود ...یغه پیرهن و صاف کردم و نگام افتاد به عضله هاش ...به سر شونش نگاه کردم و سرم و تکون دادم ...لباسو به دست دیگش رسوندم ک چشمام ثابت موند روی کتف چپش...با قرار گرفتن لباس جلوی دیدم.... باز هم نتونستم از شوک خارج شم...بارم نمیشد ک چیزی ک دیدم درست باشه ...خالی ک روی کتف چپش بود تمام ذهنم و مشغول خودش کرد ...اما با برگشت جیمین نگاهم و گرفتم هرچند سخت بود ..اروم گفت : انگار من و کمک هام تمومی نداریم ...شرمنده دکمه هامم میبندی...
سرم و ریز تکون دادم و مشغول بستن دکمه هاش شدم ... دستپاچه بودم و تمرکز کافی نداشتم ...دونفر برام شک ایجاد کرده بودن ک تحمل این همه شک و تردید برام سخت بود ...جیمین مشکوک پرسید :چیزی شده؟...
نگام و بالا کشیدم و به چشماش خیره شدم :ن...ن..چیزی نیست...
جیمین:اخه اضطراب داری...
دکمه اخر و بسم و ازش فاصله گرفتم ...روی صورتم دست کشیدم گفتم:چیزی نیست یکم زیاد سر پا موندم خسته شدم ....میرم اتاقم استراحت کنم...با تردید سر تکون داد ک پاتند کردم سمت در و قبل از اینکه بیرون برم با صدای جیمین برگشتم سمتش...
جیمین:راستی..من امشب قراره برم دقیق نمیدونم کی بر میگردم.. چون معلوم نیست چقد ممکنه طول بکشه شاید دو سه ماهه باشه...تصمیم همین امشب گرفته شد و تازه به من خبر دادن ..نتونستم تهیونگ و ببینم لطفا بهش بگو... و از طرف من خدافظی کن ...
بی حواس گفتم:کجا؟
سرشو کج کرد و گفت:نشد دیگ ...گفتم ک نمیتونم چیزی بگم...ولی یکی از کشور های دوست... متاسفانه حمل گوشی واسم ممکن نیس و ممنوعه چون جون اطرافیانمو اللخصوص خودم و به خطر میندازه ...بگو نمیتونم باهاش تماس بگیرم ..ولی وقتی برگردم حتما بهش سر میزنم...
اروم سرمو به عنوان تایید تکون دادم و زیر لب گفتم:موفق باشی
با اخم و شک گفت: مگه میدونی...
اروم سر تکون دادم ک عصبی گفت:کی بهت گفته...
لبم و جمع کردم و گفتم:از بردن نامش معضورم....شرمنده نپرس!
جیمین:دوست نیستن ک یه مشت دشمنن ! ..اخر کل کره متوجع میشن شغل من چیه!..
ریز خندیدم و گفتم:نترس نمی فهمن ..
جیمین:جداا ! امیدوارم
ا/ت:خب...
جیمین:خب به جمالت...
ا/ت:نمیخوای بگی ...من ک از همه چی خبر دارم ..تازشم به کسی چیزی نمیگم...
کلافه نفسشو داد بیرون گفت:مسئله اینا نیست ا/ت ...من نمیتونم اطلاعاتی بدم ...ن اینکه بگم تو ادم غیر مطمئنی هستی ...ن...ما باید محافظه کار باشیم چون ..همه جا به لطف تکنولوژی پر از دوربین و شنوده...
نامید گفتم:باشع بابا قانع شدم ...حالا چرا نرفتی بیمارستان..
جیمین: اگه میتونستم حتما میرفتم ...تا تو پنس و از پهنا نکنی تو زخمم
ا/ت:بیا و خوبی کن ...
خنده ارومی کرد وگفت:خوبیت درد داشت...در کل نمی تونستم برم بیمارستان
بی حواس گفتم:چطور؟
جیمین:کسی از هویت من خبر نداره ..با رفتن به بیمارستان خودم و لو میدادم ...
ا/ت:واا مکه خلاف کردی؟
با رد خنده ی روی لبش جواب داد:نوچ خلاف نکردم ...ولی اگه هویت اصلیم لو بره نمیتونم موقعیتم و توی گروه حفظ کنم...
با اینکه ذره ای از حرفاش نفهمیدم ولی سرمو تکون دادم و تو فکر رفتم ..بعد چند مین جیمین از جاش بلند شد ک حواسم رفت سمتش ...اومد جلوم وایستاد و گفت:اخرین کمکمم میکنی لباس بپوشم...
از جام بلند شدم و بهش لبخند زدم :اره ..اگه چند دقه بعد نکی میخواستی با لباس خفم کنی!
اروم خندید و ابروهاشو بالا انداخت...دست زخمیش و داخل استین لباس کردم اورم رفتن پشتش...به کمک کفش پاشنه بلند و قدم تا سرشونش میرسید این خوب بود ...یغه پیرهن و صاف کردم و نگام افتاد به عضله هاش ...به سر شونش نگاه کردم و سرم و تکون دادم ...لباسو به دست دیگش رسوندم ک چشمام ثابت موند روی کتف چپش...با قرار گرفتن لباس جلوی دیدم.... باز هم نتونستم از شوک خارج شم...بارم نمیشد ک چیزی ک دیدم درست باشه ...خالی ک روی کتف چپش بود تمام ذهنم و مشغول خودش کرد ...اما با برگشت جیمین نگاهم و گرفتم هرچند سخت بود ..اروم گفت : انگار من و کمک هام تمومی نداریم ...شرمنده دکمه هامم میبندی...
سرم و ریز تکون دادم و مشغول بستن دکمه هاش شدم ... دستپاچه بودم و تمرکز کافی نداشتم ...دونفر برام شک ایجاد کرده بودن ک تحمل این همه شک و تردید برام سخت بود ...جیمین مشکوک پرسید :چیزی شده؟...
نگام و بالا کشیدم و به چشماش خیره شدم :ن...ن..چیزی نیست...
جیمین:اخه اضطراب داری...
دکمه اخر و بسم و ازش فاصله گرفتم ...روی صورتم دست کشیدم گفتم:چیزی نیست یکم زیاد سر پا موندم خسته شدم ....میرم اتاقم استراحت کنم...با تردید سر تکون داد ک پاتند کردم سمت در و قبل از اینکه بیرون برم با صدای جیمین برگشتم سمتش...
جیمین:راستی..من امشب قراره برم دقیق نمیدونم کی بر میگردم.. چون معلوم نیست چقد ممکنه طول بکشه شاید دو سه ماهه باشه...تصمیم همین امشب گرفته شد و تازه به من خبر دادن ..نتونستم تهیونگ و ببینم لطفا بهش بگو... و از طرف من خدافظی کن ...
بی حواس گفتم:کجا؟
سرشو کج کرد و گفت:نشد دیگ ...گفتم ک نمیتونم چیزی بگم...ولی یکی از کشور های دوست... متاسفانه حمل گوشی واسم ممکن نیس و ممنوعه چون جون اطرافیانمو اللخصوص خودم و به خطر میندازه ...بگو نمیتونم باهاش تماس بگیرم ..ولی وقتی برگردم حتما بهش سر میزنم...
اروم سرمو به عنوان تایید تکون دادم و زیر لب گفتم:موفق باشی
۲۰۰.۶k
۰۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.