بی رحم تر از همه/پارت ۱۱۹
روز بعد...
از زبان شوگا:
تو خونه ات با هم بودیم که با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم... سریع پاشدم جواب بدم که ات بیدار نشه ولی از خواب پرید...پرسید : چی شده؟
شوگا: چیزی نیست جیمین زنگ میزنه...
جواب دادم و گفتم: بله... چی شده؟
جیمین: هیونگ چرا عمارت نیستی؟
شوگا:چطور مگه؟ چی شده سر صبح؟
جیمین: اون مرتیکه که پیش ماس داره میره خارج شهر که برگرده پیش هی سونگ؛ احتیاج داریم تو اینجا باشی
شوگا: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام...
گوشیو قطع کردم و برگشتم به چشمای منتظر ات نگاه کردم که ازم پرسید: کجا میخوای بری؟
شوگا: کار پیش اومده... بهم نیاز دارن
ات: باشه...
از زبان ات:
شوگا دستشو آورد توی موهام کشیدو کنارشون زد و گفت: توام آماده شو امروز ماشین بفرستم دنبالت برگرد عمارت
ات: باشه ولی
شوگا: ولی چی؟ هنوز مشکلی هست؟
ات: نه... تو این چند روز خیلی همه رو ناراحت کردم جواب هیچکسو ندادم... امروز میرم پیش پدر مادرم که ازشون عذرخواهی کنم ... شب میام عمارت
شوگا: باشه عزیزم...
شوگا اینو گفت و گونمو بوسید و رفت...
از زبان تهیونگ:
من قبل از همه توی محل قرار بودم... منتظر بودم دو طرف از راه برسن... جیمین صبح زود منو رسوند و خودش برگشت سئول که با شوگا بقیه نقشه رو اجرا کنن...
من یه گوشه لابلای درختا مخفی شده بودم؛ بلاخره یه لندکروز مشکی از راه رسید... یکی از آدمای هی سونگ بود... از ماشین پیاده شد و گوشیشو دست گرفت و تماس گرفت... شنیدم که با رییسش حرف میزد و گفت: قربان به محض اینکه پیداش بشه میکشمش شما نگران نباشید!... بعدشم گوشیو قطع کرد و منتظر موند... گروگان ما هم تنهایی از دور پیدا بود که داره میاد... این آدمم به طرفش قدم برداشت... وقتی از ماشین دور شد سریع رفتم و سوار ماشینش شدم و پشت صندلی راننده مخفی شدم... صدای گلوله به گوشم رسید!!... طرفو همونطور که حدس میزدیم کُشت!!... ولی نمیدونه قراره چی بشه!! برگشت به طرف ماشین؛ پشت صندلی بیشتر پایین رفتم که پیدا نباشم... سوار شد و ماشینو روشن کرد که حرکت کنه... از پشت صندلی بیرون اومدم و اسلحمو گذاشتم رو شقیقش و گفتم: حرکت اضافی کنی مغزتو داغون میکنم
-تو دیگه کی هستی؟
تهیونگ: تو شرایطی نیستی که بتونی سوال بپرسی... اسلحتو بده به من...
مرد دوتا دستاشو برد سمت کمرش که گفتم: هی هی چیکار میکنی؟ یه دست کافیه... اون یکیو بگیر بالا
- باشه بابا...
اسلحشو درآورد و همونطور که روبرو رو نگاه میکرد دستشو به عقب دراز کرد و دادش به من... بعد بهش گفتم: خب حالا راه بیفت
- کجا برم؟
تهیونگ: بریم پیش رییست خبر بدیم که تونستی اون احمقو بُکشی
- تو از پس رییس من برنمیای... پات برسه اونجا تیکه تیکه شدی
تهیونگ: اینش دیگه به تو ربطی نداره... تو راهتو برو
- چرا نمیاین مذاکره کنیم؟ چرا انقد میخواین جای مارو بفهمین؟ اگه بین ما درگیری بشه نتیجش خوب نمیشه هااا...
همش وقت تلف میکرد که بتونه فریبم بده یا غفلت کنم... نمیخواست بره پیش رییسش... ولی راهیم نداشت جز رفتن... مطمئنم داشت دنبال یه راهی میگشت به رییسش خبر بده اینطوری شده ولی من حتی موبایلشم گرفتم... دیگه این همه مقاومتش عصبیم کرد... داد زدم و لوله تفنگو رو سرش فشار دادم و گفتم: کافیه خیلی زر زدی حرکت کن
- باشه باشه چرا عصبانی میشی الان میرم...
از زبان جیمین:
توی جیب تهیونگ یه جی پی اس بود که ما راحت بدونیم از کدوم طرف میرن... شوگا هیونگم با من بود... یه سری از افرادمون رو هم جمع کرده بودیم که بریم و کار آدمای یانگ جین رو برای همیشه تموم کنیم...
از زبان شوگا:
تو خونه ات با هم بودیم که با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم... سریع پاشدم جواب بدم که ات بیدار نشه ولی از خواب پرید...پرسید : چی شده؟
شوگا: چیزی نیست جیمین زنگ میزنه...
جواب دادم و گفتم: بله... چی شده؟
جیمین: هیونگ چرا عمارت نیستی؟
شوگا:چطور مگه؟ چی شده سر صبح؟
جیمین: اون مرتیکه که پیش ماس داره میره خارج شهر که برگرده پیش هی سونگ؛ احتیاج داریم تو اینجا باشی
شوگا: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام...
گوشیو قطع کردم و برگشتم به چشمای منتظر ات نگاه کردم که ازم پرسید: کجا میخوای بری؟
شوگا: کار پیش اومده... بهم نیاز دارن
ات: باشه...
از زبان ات:
شوگا دستشو آورد توی موهام کشیدو کنارشون زد و گفت: توام آماده شو امروز ماشین بفرستم دنبالت برگرد عمارت
ات: باشه ولی
شوگا: ولی چی؟ هنوز مشکلی هست؟
ات: نه... تو این چند روز خیلی همه رو ناراحت کردم جواب هیچکسو ندادم... امروز میرم پیش پدر مادرم که ازشون عذرخواهی کنم ... شب میام عمارت
شوگا: باشه عزیزم...
شوگا اینو گفت و گونمو بوسید و رفت...
از زبان تهیونگ:
من قبل از همه توی محل قرار بودم... منتظر بودم دو طرف از راه برسن... جیمین صبح زود منو رسوند و خودش برگشت سئول که با شوگا بقیه نقشه رو اجرا کنن...
من یه گوشه لابلای درختا مخفی شده بودم؛ بلاخره یه لندکروز مشکی از راه رسید... یکی از آدمای هی سونگ بود... از ماشین پیاده شد و گوشیشو دست گرفت و تماس گرفت... شنیدم که با رییسش حرف میزد و گفت: قربان به محض اینکه پیداش بشه میکشمش شما نگران نباشید!... بعدشم گوشیو قطع کرد و منتظر موند... گروگان ما هم تنهایی از دور پیدا بود که داره میاد... این آدمم به طرفش قدم برداشت... وقتی از ماشین دور شد سریع رفتم و سوار ماشینش شدم و پشت صندلی راننده مخفی شدم... صدای گلوله به گوشم رسید!!... طرفو همونطور که حدس میزدیم کُشت!!... ولی نمیدونه قراره چی بشه!! برگشت به طرف ماشین؛ پشت صندلی بیشتر پایین رفتم که پیدا نباشم... سوار شد و ماشینو روشن کرد که حرکت کنه... از پشت صندلی بیرون اومدم و اسلحمو گذاشتم رو شقیقش و گفتم: حرکت اضافی کنی مغزتو داغون میکنم
-تو دیگه کی هستی؟
تهیونگ: تو شرایطی نیستی که بتونی سوال بپرسی... اسلحتو بده به من...
مرد دوتا دستاشو برد سمت کمرش که گفتم: هی هی چیکار میکنی؟ یه دست کافیه... اون یکیو بگیر بالا
- باشه بابا...
اسلحشو درآورد و همونطور که روبرو رو نگاه میکرد دستشو به عقب دراز کرد و دادش به من... بعد بهش گفتم: خب حالا راه بیفت
- کجا برم؟
تهیونگ: بریم پیش رییست خبر بدیم که تونستی اون احمقو بُکشی
- تو از پس رییس من برنمیای... پات برسه اونجا تیکه تیکه شدی
تهیونگ: اینش دیگه به تو ربطی نداره... تو راهتو برو
- چرا نمیاین مذاکره کنیم؟ چرا انقد میخواین جای مارو بفهمین؟ اگه بین ما درگیری بشه نتیجش خوب نمیشه هااا...
همش وقت تلف میکرد که بتونه فریبم بده یا غفلت کنم... نمیخواست بره پیش رییسش... ولی راهیم نداشت جز رفتن... مطمئنم داشت دنبال یه راهی میگشت به رییسش خبر بده اینطوری شده ولی من حتی موبایلشم گرفتم... دیگه این همه مقاومتش عصبیم کرد... داد زدم و لوله تفنگو رو سرش فشار دادم و گفتم: کافیه خیلی زر زدی حرکت کن
- باشه باشه چرا عصبانی میشی الان میرم...
از زبان جیمین:
توی جیب تهیونگ یه جی پی اس بود که ما راحت بدونیم از کدوم طرف میرن... شوگا هیونگم با من بود... یه سری از افرادمون رو هم جمع کرده بودیم که بریم و کار آدمای یانگ جین رو برای همیشه تموم کنیم...
۱۰.۹k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.