p57
٪جونگی
*نامی
=کیم ته
&آنا
+ات
_جی کییی
......................................................
*خب...من میخوامشروع کنم ازتون بپرسم..
_هوی...سوالای درست حسابی بپرسا...
داشتیم بازی دو گزینه ای میکردیم...و حقیقت...درواقع فقط سوال بود...
*خب شما دو تا ات و جونگکوک از اونجایی که اجباری ازدواج کردید بگید که...
تاحالا شده یجاهایی با خودتون بگید...وووییی...چه خوشگله...یا راضی باشید از این ازدواج....
_..من...
*درست جواب بدید...تکرار میکنم...
=اینو چه فاز گرفته...عین مجریا...
آنا هم..بازوی تهیونگ رو چسبیده بود و سرشو روی شونه یه تهیونگ گذاشته بود...
...هر از گاهی تهیونگ نازش میکرد یا گونشو میبوسید...
_...خب...آره شده..
+واسه منم...شده...
_خب من میپرسم...از نامی و جونگی....
رابطه داشتید؟...
*...اممم..بله!
٪... داداش...
_ای پدسگ...واقعا که....بامن حرف نزن....
٪نامجون...
و با اشاره چشم حرفی بهش زد...
=نامی...جونگی دیگه تا دوهفته بهت نمیده..
*....خفه شو..
=من میپرسم کوک...ترجیح میدی....با ات س..ک..س داشته باشی یا نيلو رو ببوسی...
_...بابا از من بکشید بیرون...معلومه...برم رو زنم دیگه...
صدای همه که میگفتن( اووووو )بلند شد...
چقدر خوشحال شدم با این جوابش...
٪خب پس امشب برین رو هم دیگه واسه اولین بار...درسته اجباری با همید...ولی بالاخره زن و شوهرینننن دیگهه...
&آره آره...
_اگه بریم برای بار دوم میشه...
+جونگکوککک!
٪اتتتت....یه بار دیگه بگیددد...ات تو زنییی؟؟.
+خب...آره دیگه...ناخواسته بود...
_نه..کی گفته ناخواسته؟..ایرادش چیه؟..
٪میگم پس...اخه تو یقه اسکی نمیپوشییی...
از این رک بودنش ناراحت شدم...خیلی زیاد...چون واقعا باعث شد خجالت زده بشم!
+ببند جونگی...
*یعنی الان فقط آنا دختره؟...
=...آره...
چشمکی زد و آرومچیزی گفت..
=ولی بزودی خانم میشه...
&تهیونگگگگگگگگ!
آروم به تهیونگ گفت..
&من که گفتم...نمیخوام!
=من گه گفتم نمیخواممم...
&تهیونگگ...ادامو در نیارررر....پروو
=جووون.....خودم حواسم هست😉💋
دستشو گرفت و روش بوسه ای زد...
*خب...حسی داری به ات؟..بگو...
باید واقعی بگیا...
_...😁من؟..آروم نگاهی بهم انداخت....با همون خنده قشنگش...
_خب!... چی بگم؟..
*نچ نچ...ای مغروررر حرف تو بزن دیگه....
٪داداشش...
_تو حرف نزن... راستش چمیدونم....آرهههه..چی بگم دیگه....
+🫠...
*بهش حس داری؟!
_..آره دارم یکم...
پشمام ریخته بود...
لباس ساحلی سفید رنگ با گلای ریز ریز پوشیده بودم...چند تا سوال دیگهپرسیدن و منم پا شدم برم تو اتاق خودمون تو عمارت مانانشینا....
_کجا؟
+میرم یه کم بخوابم....
_باشه...تو برو....منم میام الان...
رفتم و توی گوشش لب زدم...
+الکل نمیخوریا..
_چیه میترسی؟...اون فقط یبار بود...
+نمیخوری..
_باشه...نمیخورم..برو..
+شبتون بخیر...
*نامی
=کیم ته
&آنا
+ات
_جی کییی
......................................................
*خب...من میخوامشروع کنم ازتون بپرسم..
_هوی...سوالای درست حسابی بپرسا...
داشتیم بازی دو گزینه ای میکردیم...و حقیقت...درواقع فقط سوال بود...
*خب شما دو تا ات و جونگکوک از اونجایی که اجباری ازدواج کردید بگید که...
تاحالا شده یجاهایی با خودتون بگید...وووییی...چه خوشگله...یا راضی باشید از این ازدواج....
_..من...
*درست جواب بدید...تکرار میکنم...
=اینو چه فاز گرفته...عین مجریا...
آنا هم..بازوی تهیونگ رو چسبیده بود و سرشو روی شونه یه تهیونگ گذاشته بود...
...هر از گاهی تهیونگ نازش میکرد یا گونشو میبوسید...
_...خب...آره شده..
+واسه منم...شده...
_خب من میپرسم...از نامی و جونگی....
رابطه داشتید؟...
*...اممم..بله!
٪... داداش...
_ای پدسگ...واقعا که....بامن حرف نزن....
٪نامجون...
و با اشاره چشم حرفی بهش زد...
=نامی...جونگی دیگه تا دوهفته بهت نمیده..
*....خفه شو..
=من میپرسم کوک...ترجیح میدی....با ات س..ک..س داشته باشی یا نيلو رو ببوسی...
_...بابا از من بکشید بیرون...معلومه...برم رو زنم دیگه...
صدای همه که میگفتن( اووووو )بلند شد...
چقدر خوشحال شدم با این جوابش...
٪خب پس امشب برین رو هم دیگه واسه اولین بار...درسته اجباری با همید...ولی بالاخره زن و شوهرینننن دیگهه...
&آره آره...
_اگه بریم برای بار دوم میشه...
+جونگکوککک!
٪اتتتت....یه بار دیگه بگیددد...ات تو زنییی؟؟.
+خب...آره دیگه...ناخواسته بود...
_نه..کی گفته ناخواسته؟..ایرادش چیه؟..
٪میگم پس...اخه تو یقه اسکی نمیپوشییی...
از این رک بودنش ناراحت شدم...خیلی زیاد...چون واقعا باعث شد خجالت زده بشم!
+ببند جونگی...
*یعنی الان فقط آنا دختره؟...
=...آره...
چشمکی زد و آرومچیزی گفت..
=ولی بزودی خانم میشه...
&تهیونگگگگگگگگ!
آروم به تهیونگ گفت..
&من که گفتم...نمیخوام!
=من گه گفتم نمیخواممم...
&تهیونگگ...ادامو در نیارررر....پروو
=جووون.....خودم حواسم هست😉💋
دستشو گرفت و روش بوسه ای زد...
*خب...حسی داری به ات؟..بگو...
باید واقعی بگیا...
_...😁من؟..آروم نگاهی بهم انداخت....با همون خنده قشنگش...
_خب!... چی بگم؟..
*نچ نچ...ای مغروررر حرف تو بزن دیگه....
٪داداشش...
_تو حرف نزن... راستش چمیدونم....آرهههه..چی بگم دیگه....
+🫠...
*بهش حس داری؟!
_..آره دارم یکم...
پشمام ریخته بود...
لباس ساحلی سفید رنگ با گلای ریز ریز پوشیده بودم...چند تا سوال دیگهپرسیدن و منم پا شدم برم تو اتاق خودمون تو عمارت مانانشینا....
_کجا؟
+میرم یه کم بخوابم....
_باشه...تو برو....منم میام الان...
رفتم و توی گوشش لب زدم...
+الکل نمیخوریا..
_چیه میترسی؟...اون فقط یبار بود...
+نمیخوری..
_باشه...نمیخورم..برو..
+شبتون بخیر...
۸۰.۰k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.