فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p23
*از زبان می چا*
رسیدیم به داروخونه... من نمیدونم اینجا داروخونس یا نه؟
همه درحال جنگ بودن... رفتم پیش تهیونگ و
گفتم: اینجا چه خبره؟
گفت: بهمون حمله شده.... نیروهاشونم خیلی زیادن... پدربزرگتم اینجاست
رفتم پیش دوتا کامیون.... بدنم به طرز وحشتناکی درد میکرد... همونجا بودم که یهو لی جه هیون رو دیدم.... اعصابم بهم ریخت... تا منو دید
گفت: می چا عزیزم تویی؟
گفتم: بازم تو؟
گفت: چیزی شده؟
گفتم: چرا اینجایی؟
گفت: اومدم ماموریت
گفتم: توی عوضی پول پرست... بخاطر تو مامان.... مامان
داشتم خفش میکردم
گفت: م... می چا... ب... بس کن
یهو تهیونگ میاد و میگه: نکن اینکارو می چا
برمیگردم سمتش و بهش زل میزنم... اما انگار قدرتم روش اثر نداره..
گفتم: چه..چه جوری ممکنه؟
گفت: ازم انتظار نداشته باش از دختر موردعلاقه ی خودم هم بترسم
گفتم: چی...؟
بهو صدای شلیک اومد..... تهیونگ اومد منو یغل کرد.... اما تیز به من نخورده بود.... پس به کی خورد... برگشتم دیدم پدربزرگ جلوی لی جه هیون وایساده و تیر خورده.... چرا اون... چرا نمیذارین لی جه هیون عوضی بمیره.... پدربزگ
افتاد رو زمین... تموم کرده بود... یهویی ناخودآگاه زدم زیر گریه... یهو یونگ اومد طرفمون و
گفت: سرورم باید از اینجا برین...
و مارو کشون و برد گذاشت تو قطار
گفتم: پس تو چی؟
گفت: من حالا حالا ها کار دارم سرورم... آقای تهیونگ.... لطفا حواستون به سرور من باشه!
گفتم: پس بقیه چی؟
گفت: آقای ته یان و خانم بونگ چا هم تو اون قطارن اما آقای چان و هوا و خانم جهیونگ رو ندیدم
با گریه گفتم: پیداشون کن
گفت: چشم خانم... مراقب خودتون باشین... من برمیگردم پیشتون حتما...
و قطار راه افتاد.... من با گریه داد میزدم و میگفتم افرادممممم.... یونگ..... بونگ چا.... چان هوا.... اما فایده نداشت... ما الان دور شده بودیم.... تنها چیزی که میشنیدم صدای شلیک بود... الان تنها کسی که کنارم بود تهیونگ بود.... با بی جونی به سینش تکیه دادم و خوابیدم.... الان دیگه هیچکسو نداشتم... هیچکس
رسیدیم به داروخونه... من نمیدونم اینجا داروخونس یا نه؟
همه درحال جنگ بودن... رفتم پیش تهیونگ و
گفتم: اینجا چه خبره؟
گفت: بهمون حمله شده.... نیروهاشونم خیلی زیادن... پدربزرگتم اینجاست
رفتم پیش دوتا کامیون.... بدنم به طرز وحشتناکی درد میکرد... همونجا بودم که یهو لی جه هیون رو دیدم.... اعصابم بهم ریخت... تا منو دید
گفت: می چا عزیزم تویی؟
گفتم: بازم تو؟
گفت: چیزی شده؟
گفتم: چرا اینجایی؟
گفت: اومدم ماموریت
گفتم: توی عوضی پول پرست... بخاطر تو مامان.... مامان
داشتم خفش میکردم
گفت: م... می چا... ب... بس کن
یهو تهیونگ میاد و میگه: نکن اینکارو می چا
برمیگردم سمتش و بهش زل میزنم... اما انگار قدرتم روش اثر نداره..
گفتم: چه..چه جوری ممکنه؟
گفت: ازم انتظار نداشته باش از دختر موردعلاقه ی خودم هم بترسم
گفتم: چی...؟
بهو صدای شلیک اومد..... تهیونگ اومد منو یغل کرد.... اما تیز به من نخورده بود.... پس به کی خورد... برگشتم دیدم پدربزرگ جلوی لی جه هیون وایساده و تیر خورده.... چرا اون... چرا نمیذارین لی جه هیون عوضی بمیره.... پدربزگ
افتاد رو زمین... تموم کرده بود... یهویی ناخودآگاه زدم زیر گریه... یهو یونگ اومد طرفمون و
گفت: سرورم باید از اینجا برین...
و مارو کشون و برد گذاشت تو قطار
گفتم: پس تو چی؟
گفت: من حالا حالا ها کار دارم سرورم... آقای تهیونگ.... لطفا حواستون به سرور من باشه!
گفتم: پس بقیه چی؟
گفت: آقای ته یان و خانم بونگ چا هم تو اون قطارن اما آقای چان و هوا و خانم جهیونگ رو ندیدم
با گریه گفتم: پیداشون کن
گفت: چشم خانم... مراقب خودتون باشین... من برمیگردم پیشتون حتما...
و قطار راه افتاد.... من با گریه داد میزدم و میگفتم افرادممممم.... یونگ..... بونگ چا.... چان هوا.... اما فایده نداشت... ما الان دور شده بودیم.... تنها چیزی که میشنیدم صدای شلیک بود... الان تنها کسی که کنارم بود تهیونگ بود.... با بی جونی به سینش تکیه دادم و خوابیدم.... الان دیگه هیچکسو نداشتم... هیچکس
۴.۴k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.