عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:29
بعد چند ساعت کار کردن ، منشی آقای رئیس اومد و گفت که دیگه میتونیم استراحت کنیم،
+هوففف، بلخره وقت استراحت شد ، چایا برو دوتا قهوه بگیر بیار ،
* باشه ،
چایا بلند شو رفت تا دوتا قهوه بگیره، منم منتظر موندم که منشی رئیس دوباره برگشت،
منشی رئیس: خانم کیم ات،
+بله،(از جاش بلند شد)
منشی رئیس: ایندفعه نوبت شماست با کسی که میخواد باهامون قرار داد ببنده حرف بزنین ،
+بله چشم،(تعظيم کرد )
منشی رئیس: خب بیا این برگه رو بگیر،
+چشم،
بدو بدو رفتم طرف منشی رئیس و برگه رو ازش گرفتم،دوباره تعظيم کردم و رفتم نشستم سر جام،
* خب اومدم،
+هوم،
* هوم برگه رو بهت داد ببینم چه شکلیه،
+بیا ،
برگه رو دادم به چایا و خودم قهوم رو برداشتم شروع کردم به خوردن،
* چه چیزایی چرت و پرتی توش نوشه.....(برگه رو انداخت رو میز)
+ مگه آخه مهمه توش چی نوشته؟
* نه (خنده)
+خب پس چی میگی(خنده)
منشی رئیس: خانم کیم ات بیاین ،
+ من دیگه باید برم ،
* هوم،
از جام بلند شدم و قهوم رو گذاشتم رو میز و رفتم دنبال منشی رئیس،
منشی رئیس: خب برو تو اون اتاق ،کارت که تموم شد بیا دفتر رئیس،
+چشم،(تعظيم )
رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم و رفتم تو و در رو پشت سرم بستم، که یهو جونکوک رو روی صندلی دیدم ،
تو جام میخکوب شدم،
ویو جوکوک:
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم این ات بود،
از جام بلند شدم،
ویو ات:
جونکوک از جاش بلند شد و اومد سمتم ، سریع برگشتم تا از اتاق برم بیرون که جونکوک ار پشت لباسم رو گرفت و کشید تو بغل خودش،
+(جیغ)
_(دستش رو گذاشت رو دهن ات) هیشش،
دستش رو گذاشته بود رو دهنم و دم گوشم داشت نفس میکشید ، یهو محکم تر به خودش چسبوند،
باورم نمیشد یه بار دیگه تو بغل جونکوک باشم،
اروم ولم کرد و ازش جدا شدم ، و وایسادم روبه روش،
یهو جونکوک زد از صورتم که افتادم زمین،
+چته،
_ میدونی چند سال چند شب تو فکر تو و با گریه خوابیدم میدونی چقدر نگرانت بودم حتی نمیدونستم زنده ای یا مرده.....اون وقت تو....(عصبانی و داد)
یهو جونکوک اومد سمت که خودم رو با پا میکشیدم عقب که جونکوک گرفت از دستم و داشت میکشید طرف در که.....
+صبر کن(داد)
_ ها چیه ، ببین هر غلطی بکنی من برمیگردونمت به عمارت،
+می.....میشه حداقل به یه حرفم گوش کنی،
_ هوففف، بگو،
نمیخواستم با برگشتنم چیسو رو دوباره ناراحت کنم یه فکری به سرم زد....
+میشه به عنوان بادیگاردت بیام به عمارت....
_(خنده) یکی فقط باید از تو مراقبت کنه اونوقت برا من میخوای بادیگارد ش......
پام رو آوردم بالا و زدم از دست جونکوک که دستم رو ول کرد،......
Part:29
بعد چند ساعت کار کردن ، منشی آقای رئیس اومد و گفت که دیگه میتونیم استراحت کنیم،
+هوففف، بلخره وقت استراحت شد ، چایا برو دوتا قهوه بگیر بیار ،
* باشه ،
چایا بلند شو رفت تا دوتا قهوه بگیره، منم منتظر موندم که منشی رئیس دوباره برگشت،
منشی رئیس: خانم کیم ات،
+بله،(از جاش بلند شد)
منشی رئیس: ایندفعه نوبت شماست با کسی که میخواد باهامون قرار داد ببنده حرف بزنین ،
+بله چشم،(تعظيم کرد )
منشی رئیس: خب بیا این برگه رو بگیر،
+چشم،
بدو بدو رفتم طرف منشی رئیس و برگه رو ازش گرفتم،دوباره تعظيم کردم و رفتم نشستم سر جام،
* خب اومدم،
+هوم،
* هوم برگه رو بهت داد ببینم چه شکلیه،
+بیا ،
برگه رو دادم به چایا و خودم قهوم رو برداشتم شروع کردم به خوردن،
* چه چیزایی چرت و پرتی توش نوشه.....(برگه رو انداخت رو میز)
+ مگه آخه مهمه توش چی نوشته؟
* نه (خنده)
+خب پس چی میگی(خنده)
منشی رئیس: خانم کیم ات بیاین ،
+ من دیگه باید برم ،
* هوم،
از جام بلند شدم و قهوم رو گذاشتم رو میز و رفتم دنبال منشی رئیس،
منشی رئیس: خب برو تو اون اتاق ،کارت که تموم شد بیا دفتر رئیس،
+چشم،(تعظيم )
رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم و رفتم تو و در رو پشت سرم بستم، که یهو جونکوک رو روی صندلی دیدم ،
تو جام میخکوب شدم،
ویو جوکوک:
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم این ات بود،
از جام بلند شدم،
ویو ات:
جونکوک از جاش بلند شد و اومد سمتم ، سریع برگشتم تا از اتاق برم بیرون که جونکوک ار پشت لباسم رو گرفت و کشید تو بغل خودش،
+(جیغ)
_(دستش رو گذاشت رو دهن ات) هیشش،
دستش رو گذاشته بود رو دهنم و دم گوشم داشت نفس میکشید ، یهو محکم تر به خودش چسبوند،
باورم نمیشد یه بار دیگه تو بغل جونکوک باشم،
اروم ولم کرد و ازش جدا شدم ، و وایسادم روبه روش،
یهو جونکوک زد از صورتم که افتادم زمین،
+چته،
_ میدونی چند سال چند شب تو فکر تو و با گریه خوابیدم میدونی چقدر نگرانت بودم حتی نمیدونستم زنده ای یا مرده.....اون وقت تو....(عصبانی و داد)
یهو جونکوک اومد سمت که خودم رو با پا میکشیدم عقب که جونکوک گرفت از دستم و داشت میکشید طرف در که.....
+صبر کن(داد)
_ ها چیه ، ببین هر غلطی بکنی من برمیگردونمت به عمارت،
+می.....میشه حداقل به یه حرفم گوش کنی،
_ هوففف، بگو،
نمیخواستم با برگشتنم چیسو رو دوباره ناراحت کنم یه فکری به سرم زد....
+میشه به عنوان بادیگاردت بیام به عمارت....
_(خنده) یکی فقط باید از تو مراقبت کنه اونوقت برا من میخوای بادیگارد ش......
پام رو آوردم بالا و زدم از دست جونکوک که دستم رو ول کرد،......
۷۰۹
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.