فیک من یک خون آشام هستم ؟! فصل دوم پارت ٧
هانا و جونگ کوک باشتاب برگشتند و به پشت سرشون نگاه کردن که با چهره اخمو پدر هانا روبرو شدند
پدر هانا : که پشت سر من به هم حرف های عاشقانه میزنید
هانا : بابا جون این چه حرفیه ما فقط داشتیم…
پدر هانا : دخترم به نظرت من احمقم ؟!
هانا : بابا جون این چه حرفیه…
پدر هانا : بسه بسه به اندازه کافی شنیدم و دیدم زود از آشپزخونه برید بیرون لازم نکرده برای من ظرف بشورید
و هانا و جونگ کوک سریع از آشپزخونه رفتن بیرون
شب
پدر هانا : جونگ کوک داخل اتاق من میخوابه
هانا : پیش شما میخوابه ؟!
پدر هانا : نه پیش شما میخوابه نظرت چیه دخترم ؟!
هانا : من که چیزی نگفتم فقط تعجب کردم
پدر هانا : حرف نباشه بریم بخوابیم
از زبان هانا
جونگ کوک بدون حرفی مثل بچه های خوب پشت سر بابام به سمت اتاق راه افتاد
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم هوا تاریک بود انگار هنوز صبح نشده بود به سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم که جونگ کوک رو دیدم
هانا : جونگ کوک تو اینجا چیکار می کنی ؟!
جونگ کوک : تشنم بود اومدم آب بخورم خودت برای چی اینجایی ؟
هانا : منم اومدم آب بخورم…ببخشید بابا اینجوری رفتار می کنه…به دل نگیر پدرم به خاطر اتفاقی که برای مادرم افتاده خون آشام ها رو مقصر میدونه وگرنه از دست تو ناراحت نیست
جونگ کوک : میدونم…و تمام سعی خودم رو میکنم تا دیدگاهشون رو نسبت به خون آشام ها عوض کنم
هانا : این مدت خیلی اذیت شدی میدونم…میدونم این شرایط برات سخته…
جونگ کوک : من حاضرم به خاطر تو هرکاری بکنم…مطمئن باش روزی با اجازه پدرت از این در باهم میریم بیرون
هانا : ممنونم که هستی
محکم جونگ کوک رو بغل کردم که با صدای پدرم سریع از جونگ کوک جدا شدم
پدر هانا : که شبا وقتی من خوابم یواشکی به هم ابراز علاقه می کنید !
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
پدر هانا : که پشت سر من به هم حرف های عاشقانه میزنید
هانا : بابا جون این چه حرفیه ما فقط داشتیم…
پدر هانا : دخترم به نظرت من احمقم ؟!
هانا : بابا جون این چه حرفیه…
پدر هانا : بسه بسه به اندازه کافی شنیدم و دیدم زود از آشپزخونه برید بیرون لازم نکرده برای من ظرف بشورید
و هانا و جونگ کوک سریع از آشپزخونه رفتن بیرون
شب
پدر هانا : جونگ کوک داخل اتاق من میخوابه
هانا : پیش شما میخوابه ؟!
پدر هانا : نه پیش شما میخوابه نظرت چیه دخترم ؟!
هانا : من که چیزی نگفتم فقط تعجب کردم
پدر هانا : حرف نباشه بریم بخوابیم
از زبان هانا
جونگ کوک بدون حرفی مثل بچه های خوب پشت سر بابام به سمت اتاق راه افتاد
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم هوا تاریک بود انگار هنوز صبح نشده بود به سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم که جونگ کوک رو دیدم
هانا : جونگ کوک تو اینجا چیکار می کنی ؟!
جونگ کوک : تشنم بود اومدم آب بخورم خودت برای چی اینجایی ؟
هانا : منم اومدم آب بخورم…ببخشید بابا اینجوری رفتار می کنه…به دل نگیر پدرم به خاطر اتفاقی که برای مادرم افتاده خون آشام ها رو مقصر میدونه وگرنه از دست تو ناراحت نیست
جونگ کوک : میدونم…و تمام سعی خودم رو میکنم تا دیدگاهشون رو نسبت به خون آشام ها عوض کنم
هانا : این مدت خیلی اذیت شدی میدونم…میدونم این شرایط برات سخته…
جونگ کوک : من حاضرم به خاطر تو هرکاری بکنم…مطمئن باش روزی با اجازه پدرت از این در باهم میریم بیرون
هانا : ممنونم که هستی
محکم جونگ کوک رو بغل کردم که با صدای پدرم سریع از جونگ کوک جدا شدم
پدر هانا : که شبا وقتی من خوابم یواشکی به هم ابراز علاقه می کنید !
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۹۳.۵k
۲۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.