𝔓𝔞𝔯𝔱①②
دختریکه ی کثافت
الان به خاطر اون سگ من تو خونم و هیچ کاری نمیتونم بکنم
که به گوشیم یه پیام اومد
-هعی ا/ت چطوری
+خوبم
-مطمئنی
+نه چطور توقع داری خوب باشم
-میخوای خوبت اونم؟
+چطوری؟
-من امروز مدرسه نرفتم به آدرسی که برات میفرستم بیا
+باشه
............
سمت لوکیشنی که فرستاده بود حرکت کردم یه کتابخونه ی کوچیک شیک بود مردم توش نشسته بودن و مطالعه میکردن(جعر چه مردم خوبی)
وارد کتابخونه شدم و کل قفسه هارو دور کردم و پیداش نکردم برایه عادی سازی یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن حتی نمیفهمیدم چی میگفت که صدای زنگوله ی در اومد و قامت کوک پدیدارشد
اچون من جای خیلی دنجی نشسته بودم و هیچکس نبود یکم طول کشید تا پیدام کنه از دستش به خاطر اینکه دیر اومده بود ناراحت بودم
+تو له من میگی ساعت ۵ خودت ساعت ۶ میای
-متلسفم فکر کردم نوشته بودم ۶
کنارم نشست و نزدیکم شد و با چشماش حالت خنده داری زل زد بهم
+چته
-چی میخونی؟
+کتاب
-چه کتابیه
+نمیدونم
جلد شو برگردوندم
که کوک زد زیر خنده
-کتاب ساموراییا
+هعی من فقط برایه جلب نکردن توجه های مشتری ها اینو برداشتمش
-باشه
+حالا چیکار داشتی؟
-هیچی خواستم ببینمت
+چرا
-چون نمیتونی بیای مدرسه و منم ...
+نگو که به خاطر من نرفتی مدرسه
بشکنی زد و انگشت اشارشو سمت گرفت و چشمک زد
-زدی وسط خال
+لینا رو چیکار کنم!
-فعلا اینا مهم نیست
لبخندی زد که بوی شیطنت میداد کتابو جلویه صورتم گرفتم و گفتم
+پس چی ما که نیومدی اینجا که عشق و حال کنیم اومدیم صحبت کنیم
ذوقش خوابید و عبوس نگام کرد
-پس چرا اومدیم اینجا؟ تو از کجا میدونی به چه نیتی کشوندمت اینجا
لبخندش مجدد رویه صورتش اومد چشماشو باریک کرد و لباشو جمع کرد و آبرویی بالا انداخت دستاشو حالت مهندسا جلوش اورد و دوتا انگشت اشارشو به پیشونیش گذاشت
این داستان ادامه دارد ...؟!
م
الان به خاطر اون سگ من تو خونم و هیچ کاری نمیتونم بکنم
که به گوشیم یه پیام اومد
-هعی ا/ت چطوری
+خوبم
-مطمئنی
+نه چطور توقع داری خوب باشم
-میخوای خوبت اونم؟
+چطوری؟
-من امروز مدرسه نرفتم به آدرسی که برات میفرستم بیا
+باشه
............
سمت لوکیشنی که فرستاده بود حرکت کردم یه کتابخونه ی کوچیک شیک بود مردم توش نشسته بودن و مطالعه میکردن(جعر چه مردم خوبی)
وارد کتابخونه شدم و کل قفسه هارو دور کردم و پیداش نکردم برایه عادی سازی یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن حتی نمیفهمیدم چی میگفت که صدای زنگوله ی در اومد و قامت کوک پدیدارشد
اچون من جای خیلی دنجی نشسته بودم و هیچکس نبود یکم طول کشید تا پیدام کنه از دستش به خاطر اینکه دیر اومده بود ناراحت بودم
+تو له من میگی ساعت ۵ خودت ساعت ۶ میای
-متلسفم فکر کردم نوشته بودم ۶
کنارم نشست و نزدیکم شد و با چشماش حالت خنده داری زل زد بهم
+چته
-چی میخونی؟
+کتاب
-چه کتابیه
+نمیدونم
جلد شو برگردوندم
که کوک زد زیر خنده
-کتاب ساموراییا
+هعی من فقط برایه جلب نکردن توجه های مشتری ها اینو برداشتمش
-باشه
+حالا چیکار داشتی؟
-هیچی خواستم ببینمت
+چرا
-چون نمیتونی بیای مدرسه و منم ...
+نگو که به خاطر من نرفتی مدرسه
بشکنی زد و انگشت اشارشو سمت گرفت و چشمک زد
-زدی وسط خال
+لینا رو چیکار کنم!
-فعلا اینا مهم نیست
لبخندی زد که بوی شیطنت میداد کتابو جلویه صورتم گرفتم و گفتم
+پس چی ما که نیومدی اینجا که عشق و حال کنیم اومدیم صحبت کنیم
ذوقش خوابید و عبوس نگام کرد
-پس چرا اومدیم اینجا؟ تو از کجا میدونی به چه نیتی کشوندمت اینجا
لبخندش مجدد رویه صورتش اومد چشماشو باریک کرد و لباشو جمع کرد و آبرویی بالا انداخت دستاشو حالت مهندسا جلوش اورد و دوتا انگشت اشارشو به پیشونیش گذاشت
این داستان ادامه دارد ...؟!
م
۲۱.۱k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.