Gate of hope &21
ویو هیونجین}{
با دیدن این صحنه دنیا تو سرم خراب شد اون اگه نمیذاشت ضربه آخرو یویی بخوره الان اون به جای یویی رو اون تخت داشت جان میداد!
دکتر با استرس از اتاق در امد بیرون خواست قدماشو تند تر کنه که هیونجین دستشو گرفت و گفت:اون حالش چطوره؟!
دکتر:خیلی بده ضربهی شدیدی به سرش خورده...
هیونجین دستش از آستین دکتر افتاد زمین که دکتر بدو بدو ازش دور شد..
هیونجین زود وارد اتاق شد پرستارارو هل داد اونور سرم یویی رو از دستش کند و براید استایل بلندش کرد دکترا از ترسشون جلو دار هیونجین نشدن!
و هیونجین تنها به امید حرف فرشته اش که بهش گفته بود
"اگه یه روزی افتادم بیمارستان منو از اونجا ببر به حال بدم اهمیت نده اگه زیاد بمونم چکاب بشم میبینن که فرشته نیستم!"
از بیمارستان لنگان لنگان خارج شده و تاکسی گرفت تو راه فقط یویی رو به بغلش میفشرد و هی گریه میکرد اگه خوب نشه چی؟!
بعد از نیم ساعتی به خونه رسیدیم وقتی وارد خونه شدم چراغارو روشن و یویی رو گذاشتم رو مبل هنوز هیچ ری اکشنی نداشت تحمل اینو نداشتم گه به زخماش نگاه کنم پس بلند شدم رفتم جعبه پزشکی آوردم زخماشو تمیز کردم همینطور اشک میریختم به چشمای بسته اش که معلوم نبود قرار بود باز بشن یا نه خیره شده بود بعد از چند دقیقه ای که دیگه دل نگاه کردن به زخماشو نداشتم پاهامو تو دستام گرفتم سرمو گذاشتم روش و محکم گریه کردم..
ویو یویی}{
چشامو که باز کردم صدای هیونجین که داشت گریه میکرد به گوشم خورد که با نگرانبش لبخندی به لبم نشست خودمو تو جام تکون دادم تا بفهمم قدرتام برگشته یا نه که دیدم بله برگشته چشامو بستم دستمو بالا آوردم و بشکن زدم که هیونجین متوجه من شد زود از جاش بلند شده به طرف من امد منی که قدرتام تونسته بودن حالمو خوب کنن چشامو باز کردم
وقتی چشامو گشودم هیونجین جوری نگام کرد که قلبم به تپش افتاد امکان نداره من داشتم...عاشقش میشدم!!
یک هفته بعد...
با دیدن این صحنه دنیا تو سرم خراب شد اون اگه نمیذاشت ضربه آخرو یویی بخوره الان اون به جای یویی رو اون تخت داشت جان میداد!
دکتر با استرس از اتاق در امد بیرون خواست قدماشو تند تر کنه که هیونجین دستشو گرفت و گفت:اون حالش چطوره؟!
دکتر:خیلی بده ضربهی شدیدی به سرش خورده...
هیونجین دستش از آستین دکتر افتاد زمین که دکتر بدو بدو ازش دور شد..
هیونجین زود وارد اتاق شد پرستارارو هل داد اونور سرم یویی رو از دستش کند و براید استایل بلندش کرد دکترا از ترسشون جلو دار هیونجین نشدن!
و هیونجین تنها به امید حرف فرشته اش که بهش گفته بود
"اگه یه روزی افتادم بیمارستان منو از اونجا ببر به حال بدم اهمیت نده اگه زیاد بمونم چکاب بشم میبینن که فرشته نیستم!"
از بیمارستان لنگان لنگان خارج شده و تاکسی گرفت تو راه فقط یویی رو به بغلش میفشرد و هی گریه میکرد اگه خوب نشه چی؟!
بعد از نیم ساعتی به خونه رسیدیم وقتی وارد خونه شدم چراغارو روشن و یویی رو گذاشتم رو مبل هنوز هیچ ری اکشنی نداشت تحمل اینو نداشتم گه به زخماش نگاه کنم پس بلند شدم رفتم جعبه پزشکی آوردم زخماشو تمیز کردم همینطور اشک میریختم به چشمای بسته اش که معلوم نبود قرار بود باز بشن یا نه خیره شده بود بعد از چند دقیقه ای که دیگه دل نگاه کردن به زخماشو نداشتم پاهامو تو دستام گرفتم سرمو گذاشتم روش و محکم گریه کردم..
ویو یویی}{
چشامو که باز کردم صدای هیونجین که داشت گریه میکرد به گوشم خورد که با نگرانبش لبخندی به لبم نشست خودمو تو جام تکون دادم تا بفهمم قدرتام برگشته یا نه که دیدم بله برگشته چشامو بستم دستمو بالا آوردم و بشکن زدم که هیونجین متوجه من شد زود از جاش بلند شده به طرف من امد منی که قدرتام تونسته بودن حالمو خوب کنن چشامو باز کردم
وقتی چشامو گشودم هیونجین جوری نگام کرد که قلبم به تپش افتاد امکان نداره من داشتم...عاشقش میشدم!!
یک هفته بعد...
۱۱.۷k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.