وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ²²
دقیقا پشت سر اونا وایساده بود و تماشاگر همچین صحنه ای بود
دختر دیگه نمی تونست دخترش، تنها داراییش روی زمین خوابیده و خونی بود سریع بغلش کرد و سمت دکتر بردش اشکاش پایین میومدن
دست کوچیک دخترش و گرفت
" یون آ مامانی نمیتونی بزاری بری اگه بری کی دیگه ازم دفاع کنه
کی دیگه واسم خرگوشی بخنده
کی واسم شیرین تر از شیرینی باشه
یون آ هق نباید مامانت و تنها بزاری نمیزارم یون آ چشمات و باز کن "
دکترا بردنش اتاق عمل از حال رفت دستش و به دیوار گرفت و چشمش به کسی که نباید میخورد خورد
اون گوشه وایساده بود و به دستاش نگاه میکرد
سمتش قدم برداشت با دستای خونیش یقه کوک و بین دستاش گرفت
" مرتیکه میفهمی چیکار کردی هان لعنت بهت لعنت بهت لعنت بهت ازت متنفرم هقققق دخترم لعنتی دختر خودت بیشرف داره توی اون اتاق عمل میشه زیر کلی دستگاه کثافت "
محکم یقه رو بین دستاش می کشید
مادرکوک وارد شد و با دیدن اون دوتا اونا رو از خم جدا کرد و محکم دستای دختر و گرفت
" ولم کنیددددد ولم کنیدددد من باید اونو بکشمممممم دخترم بخاطر تو توی اون اتاق کوفتیهههههه نمی بخشمتتتتتتتتتتت تو چه آدمی هستی عوضی دختر خودتم بودددددددددد "
چیزی نمی گفت
فقد به دستاش نگاه میکرد که با خون دخترش نقاشی شده بود
اشکاش میومدن ، گریه؟
"ازت متنفر شدم مطمئن باش "
۵ روز گذشته
دکتر گفته احتمال داره زنده نشه چون بدن ضعیفی داره
دختر هم بستری بود
به سقف زل زده بود و یهو زد زیر خنده
اتقدر خندید که دلش درد گرفته بود
" دیگه نمیدونم چی بگم که توصیف حالم باشه"
"چطوری تونستی لعنتی اون از خون توئم بود"
اشکاش پایین اومدن سرم و از توی دستش کشید و سمت اتاق دخترش قدم برداشت
بازم قلبش له شد ، دختر کوچولو و شیرینش روی تخت
با لباس بیمارستان خوابیده بود با دستی لرزون صورتش و گرفت بوسید
" میبینی داری با مامانی چیکار میکنی یون آ؟ چرا با قلب مامانی اینکارو میکنی؟ بلند شو هق قول میدم برات کلی بستنی بخرم بلند شو هق قول میدم ببرمت
دختر دیگه نمی تونست دخترش، تنها داراییش روی زمین خوابیده و خونی بود سریع بغلش کرد و سمت دکتر بردش اشکاش پایین میومدن
دست کوچیک دخترش و گرفت
" یون آ مامانی نمیتونی بزاری بری اگه بری کی دیگه ازم دفاع کنه
کی دیگه واسم خرگوشی بخنده
کی واسم شیرین تر از شیرینی باشه
یون آ هق نباید مامانت و تنها بزاری نمیزارم یون آ چشمات و باز کن "
دکترا بردنش اتاق عمل از حال رفت دستش و به دیوار گرفت و چشمش به کسی که نباید میخورد خورد
اون گوشه وایساده بود و به دستاش نگاه میکرد
سمتش قدم برداشت با دستای خونیش یقه کوک و بین دستاش گرفت
" مرتیکه میفهمی چیکار کردی هان لعنت بهت لعنت بهت لعنت بهت ازت متنفرم هقققق دخترم لعنتی دختر خودت بیشرف داره توی اون اتاق عمل میشه زیر کلی دستگاه کثافت "
محکم یقه رو بین دستاش می کشید
مادرکوک وارد شد و با دیدن اون دوتا اونا رو از خم جدا کرد و محکم دستای دختر و گرفت
" ولم کنیددددد ولم کنیدددد من باید اونو بکشمممممم دخترم بخاطر تو توی اون اتاق کوفتیهههههه نمی بخشمتتتتتتتتتتت تو چه آدمی هستی عوضی دختر خودتم بودددددددددد "
چیزی نمی گفت
فقد به دستاش نگاه میکرد که با خون دخترش نقاشی شده بود
اشکاش میومدن ، گریه؟
"ازت متنفر شدم مطمئن باش "
۵ روز گذشته
دکتر گفته احتمال داره زنده نشه چون بدن ضعیفی داره
دختر هم بستری بود
به سقف زل زده بود و یهو زد زیر خنده
اتقدر خندید که دلش درد گرفته بود
" دیگه نمیدونم چی بگم که توصیف حالم باشه"
"چطوری تونستی لعنتی اون از خون توئم بود"
اشکاش پایین اومدن سرم و از توی دستش کشید و سمت اتاق دخترش قدم برداشت
بازم قلبش له شد ، دختر کوچولو و شیرینش روی تخت
با لباس بیمارستان خوابیده بود با دستی لرزون صورتش و گرفت بوسید
" میبینی داری با مامانی چیکار میکنی یون آ؟ چرا با قلب مامانی اینکارو میکنی؟ بلند شو هق قول میدم برات کلی بستنی بخرم بلند شو هق قول میدم ببرمت
۵۰.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.