پارت هیژدهم
#پارت_هیژدهم
دستمو دوطرفم روی تکیه ی مبل گزاشتم و سرمو بهش تکیه دادم
چشامو بستم و به روزای خوبم با مامان بابام فک میکردم
یه آدم دیگه بودم که اگه به نفر منو اون موقع میشناخت و الان منو ببینه فک میکنه یه نفرم که فقط،قیافم شبیه اون ارسامه
اون روزا که خوشحال بودیم
بهترین دوستم بابام و مامانم بودن
بهترین کسم که همیشه پایه کارام بود آرشام
کسی که همیشه پشتم بود
روزایی که منو ارشام بابامو دیوونه میکردیم ولی اونا چاره ای واسه اتمام بخشیدن به خراب کاریامون نداشتن
روزایی که مشتی رو اذیت میکردیم و اونم حرص میخورد
ولی هیچوقت بی بی رو اذیت نمیکردیم
یعنی در اصل سیاست داشتیم
اگه همه رو همیشه اذیت میکردیم یکیرو نگه میداشتیم که میدونستیم کسی رو حرفش نه نمیاره مخصوصا بابا
همیشه با بی بی کارامون و که میدونستیم بابا و مامان جلوی انجامشو میگیرن و به بی بی میگفتیم و اونم مامان بابا رو راضی میکرد
اخ که چقد دلم میخواد برگردم به اونروزا
حاضرم همه چیمو بدم و فقط یه روز دیگه توی اون جمع باشم
فقط یه روز
صدای اینکه یه نفر رو مبل جلوم نشست و شنیدم و چشامو باز کردم و آرشام و دیدم همونجور که تکیه داده بود نگام میکرد
+به چی فکر میکنی؟
-مامان بابا
یکم مکث کردو گفت
+کی بوده اینکه سرش داد زدی...منشیت هنوز داشت میلرزید...
-نـسـیـم ریـاحـی...
هیچی نگفت و خیره نگام کرد
بعد از یه دیقه گفت
+مگه سرگرد نگفت تو همون تصادف پرت شده ته دره و مرده
-چرا...دقیقا همینو گفت...ولی...این انگار یکی دیگه بود
+ینی چی...ما که ندیده بودیمش
-ببین اون اگه زنده باشه کم کم باید ۴۰رو داشته باشه...ولی این هم جوون بود هم هرچی میگفتم از عربده هام میلرزید و میگفت نمیدونم چی میگی...
+ینی خودش نبوده؟
-نمیدونم میترسم فقه خرابکاری کرده باشم
فکش منقبض شدو فقط نگام کرد
هردو بایه حرکت بلند شدیم و از اتاق رفتیم بیرون
منشی هاج و واج نگامون میکرد
حق داشت😐
از در شرکت رفتیم بیرونو سوار آسانسور شدیمو رفتیم پارکینگ و سوار ماشین من شدیمو رفتیم سمت کلانتری ای که سرگرد چن سال پیش توش کار میکرد
جلو کلانتری نگه داشتمو باهم رفتیم توی کلانتری
وقتی رفتیم داخل سراغشو گرفتیم که گفت منظورتون سردار احمدیه؟
-نمیدونم اونموقع سرگرد بودن...چن سالی میشه که باهاشون ملاقات نداشتیم
+اهان...ته راهرو اتاق اول
رفتیم و بعد از در زدن و اینکه گفت بیاتو رفتیم تو
ادامه میدم دوستان
دستمو دوطرفم روی تکیه ی مبل گزاشتم و سرمو بهش تکیه دادم
چشامو بستم و به روزای خوبم با مامان بابام فک میکردم
یه آدم دیگه بودم که اگه به نفر منو اون موقع میشناخت و الان منو ببینه فک میکنه یه نفرم که فقط،قیافم شبیه اون ارسامه
اون روزا که خوشحال بودیم
بهترین دوستم بابام و مامانم بودن
بهترین کسم که همیشه پایه کارام بود آرشام
کسی که همیشه پشتم بود
روزایی که منو ارشام بابامو دیوونه میکردیم ولی اونا چاره ای واسه اتمام بخشیدن به خراب کاریامون نداشتن
روزایی که مشتی رو اذیت میکردیم و اونم حرص میخورد
ولی هیچوقت بی بی رو اذیت نمیکردیم
یعنی در اصل سیاست داشتیم
اگه همه رو همیشه اذیت میکردیم یکیرو نگه میداشتیم که میدونستیم کسی رو حرفش نه نمیاره مخصوصا بابا
همیشه با بی بی کارامون و که میدونستیم بابا و مامان جلوی انجامشو میگیرن و به بی بی میگفتیم و اونم مامان بابا رو راضی میکرد
اخ که چقد دلم میخواد برگردم به اونروزا
حاضرم همه چیمو بدم و فقط یه روز دیگه توی اون جمع باشم
فقط یه روز
صدای اینکه یه نفر رو مبل جلوم نشست و شنیدم و چشامو باز کردم و آرشام و دیدم همونجور که تکیه داده بود نگام میکرد
+به چی فکر میکنی؟
-مامان بابا
یکم مکث کردو گفت
+کی بوده اینکه سرش داد زدی...منشیت هنوز داشت میلرزید...
-نـسـیـم ریـاحـی...
هیچی نگفت و خیره نگام کرد
بعد از یه دیقه گفت
+مگه سرگرد نگفت تو همون تصادف پرت شده ته دره و مرده
-چرا...دقیقا همینو گفت...ولی...این انگار یکی دیگه بود
+ینی چی...ما که ندیده بودیمش
-ببین اون اگه زنده باشه کم کم باید ۴۰رو داشته باشه...ولی این هم جوون بود هم هرچی میگفتم از عربده هام میلرزید و میگفت نمیدونم چی میگی...
+ینی خودش نبوده؟
-نمیدونم میترسم فقه خرابکاری کرده باشم
فکش منقبض شدو فقط نگام کرد
هردو بایه حرکت بلند شدیم و از اتاق رفتیم بیرون
منشی هاج و واج نگامون میکرد
حق داشت😐
از در شرکت رفتیم بیرونو سوار آسانسور شدیمو رفتیم پارکینگ و سوار ماشین من شدیمو رفتیم سمت کلانتری ای که سرگرد چن سال پیش توش کار میکرد
جلو کلانتری نگه داشتمو باهم رفتیم توی کلانتری
وقتی رفتیم داخل سراغشو گرفتیم که گفت منظورتون سردار احمدیه؟
-نمیدونم اونموقع سرگرد بودن...چن سالی میشه که باهاشون ملاقات نداشتیم
+اهان...ته راهرو اتاق اول
رفتیم و بعد از در زدن و اینکه گفت بیاتو رفتیم تو
ادامه میدم دوستان
۳.۶k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.