پارت ۹۷
#پارت_۹۷
-چشم
روسریم رو برداشتم مدل دار بستمش..نمیدونم چرا ولی دوست داشتم مرتب باشم..حسم اینطور میگفت.
تو اینه خودمو نگاه کردم و برا خودم بوس و چشمک فرستادم و رفتم پایین.من که رفتم پایین همه صداها خوابید..سرم تمام مدت پایین بود همونطوری سلام بلندی دادم..
که با صداهای اشنا مواجه شدم..سرمو بلند کردم و متعجب به افراد روبه روم خیره شدم.
باورممم نمییییشد..کامل هنگ کرده بودم...اونا اینجا چیکار میکردن...
-عروس خانم نمیخوای برامون یه چایی بیاری..
ازتو بهت دراومدم و بهشون نگاه کردم..
کیوان بود که اون حرفو زد..
شهین خانم،آهی،کیوان و هامین اومده بودن..یعنی خواستگارا اونا بودن..
-بابا جان برو چایی بیار
زیرلب چشمی گفتم و رفتم تو آشپز خونه..آبی به دست و صورتم زدم تا حالم جا بیاد...
حالا دیگه اون بهت رفته بود و جاش یه هیجانی گزاشته بود..
چایی ریختم و رفتم تا تعارف کنم..اول بابا،بعد مامان،شهین خانم،اهی،کیوان و درآخر گودزیلا...
به چشماش نگاه نمیکردم..سرم تمام مدت پایین بود..
-بفرمایید..
وقتی دیدم هیچی نمیگه سرمو بلند کردم که محو صورتم شده بود..
دوباره چایی رو جلو روش تکون دادم که به خودش اومد و چایی رو برداشت..
کنار مامانم و روبه روی هامین نشستم..
پس بگو چرا دیروز خیالش راحت بود...تو دلم عروسی به پا بود..
با صدای بابا به خودم اومدم..
-آنالی بابا...بلند شو اقا هامین رو به اتاقت راهنمایی کن حرفاتون رو بزنید..
چقدر زود گذشت..زیر لب چشمی گفتم و بلند شدم اونم دنبالم اومد..وقتی وارد اتاق شدیم درو بستم خودشو یهو سر تخت ولو کرد..
خندم گرفت..
-هوووف...جلو مامان بابات خیلی سعی کردم خودمو نگه دارم که بهت نگاه نکنم..
بعد با اخم نگاهم کرد..
-ببینم کس دیگه ای جز من بود بازم همینطور خوشکل میکردی..
دوست داشتم حرصش بدم..
-بله چرا نه..
سرخ شد و اومد طرفم و چونمو گرفت تو دستش..
-تو غلط میکردی با اون که میخواست بیاد خواستگاریت..جز من کس دیگه ای بود الان جاش تو بیمارستان بود..
دلم برای این غیرتی شدناش ضعف رفت..
-خب حرفی نداریم که بزنیم بیا بریم بله رو بده..
-اونوقت کی گفته جواب من مثبته..؟!
یهو چشاش قرمز شد..
-نکنه میخوای منفی بدی..
-اممم...شاید...باید فکر کنم...
محکم کوبیدم به دیوار که اخی گفتم..
-حالا ببینم چطور میخوای جواب منفی بدی...
بعد سرشو اورد جلو و لباشو رو لبام گزاشت..شروع کرد به بوسیدن..
چشام گرد شدن..اما اون بیخیال چشماشو بسته بود و کارشو میکرد..حس کردم لبام درحال کنده شدننـ.
بالاخره جدا شد..
-چی..چیکار...چیکار میکن..میکنی..
-دارم از چیزی که مال منه لذت میبرم...مشکلیه..
اخمی کردم که دماغمو کشید..
-نکن...خوردنی تر میشی...کاری نکن الان دوتایی اومدیم تو سه تایی بریم بیرون..
#حقیقت_رویایی💕
کامنت فراموش نشه😍
-چشم
روسریم رو برداشتم مدل دار بستمش..نمیدونم چرا ولی دوست داشتم مرتب باشم..حسم اینطور میگفت.
تو اینه خودمو نگاه کردم و برا خودم بوس و چشمک فرستادم و رفتم پایین.من که رفتم پایین همه صداها خوابید..سرم تمام مدت پایین بود همونطوری سلام بلندی دادم..
که با صداهای اشنا مواجه شدم..سرمو بلند کردم و متعجب به افراد روبه روم خیره شدم.
باورممم نمییییشد..کامل هنگ کرده بودم...اونا اینجا چیکار میکردن...
-عروس خانم نمیخوای برامون یه چایی بیاری..
ازتو بهت دراومدم و بهشون نگاه کردم..
کیوان بود که اون حرفو زد..
شهین خانم،آهی،کیوان و هامین اومده بودن..یعنی خواستگارا اونا بودن..
-بابا جان برو چایی بیار
زیرلب چشمی گفتم و رفتم تو آشپز خونه..آبی به دست و صورتم زدم تا حالم جا بیاد...
حالا دیگه اون بهت رفته بود و جاش یه هیجانی گزاشته بود..
چایی ریختم و رفتم تا تعارف کنم..اول بابا،بعد مامان،شهین خانم،اهی،کیوان و درآخر گودزیلا...
به چشماش نگاه نمیکردم..سرم تمام مدت پایین بود..
-بفرمایید..
وقتی دیدم هیچی نمیگه سرمو بلند کردم که محو صورتم شده بود..
دوباره چایی رو جلو روش تکون دادم که به خودش اومد و چایی رو برداشت..
کنار مامانم و روبه روی هامین نشستم..
پس بگو چرا دیروز خیالش راحت بود...تو دلم عروسی به پا بود..
با صدای بابا به خودم اومدم..
-آنالی بابا...بلند شو اقا هامین رو به اتاقت راهنمایی کن حرفاتون رو بزنید..
چقدر زود گذشت..زیر لب چشمی گفتم و بلند شدم اونم دنبالم اومد..وقتی وارد اتاق شدیم درو بستم خودشو یهو سر تخت ولو کرد..
خندم گرفت..
-هوووف...جلو مامان بابات خیلی سعی کردم خودمو نگه دارم که بهت نگاه نکنم..
بعد با اخم نگاهم کرد..
-ببینم کس دیگه ای جز من بود بازم همینطور خوشکل میکردی..
دوست داشتم حرصش بدم..
-بله چرا نه..
سرخ شد و اومد طرفم و چونمو گرفت تو دستش..
-تو غلط میکردی با اون که میخواست بیاد خواستگاریت..جز من کس دیگه ای بود الان جاش تو بیمارستان بود..
دلم برای این غیرتی شدناش ضعف رفت..
-خب حرفی نداریم که بزنیم بیا بریم بله رو بده..
-اونوقت کی گفته جواب من مثبته..؟!
یهو چشاش قرمز شد..
-نکنه میخوای منفی بدی..
-اممم...شاید...باید فکر کنم...
محکم کوبیدم به دیوار که اخی گفتم..
-حالا ببینم چطور میخوای جواب منفی بدی...
بعد سرشو اورد جلو و لباشو رو لبام گزاشت..شروع کرد به بوسیدن..
چشام گرد شدن..اما اون بیخیال چشماشو بسته بود و کارشو میکرد..حس کردم لبام درحال کنده شدننـ.
بالاخره جدا شد..
-چی..چیکار...چیکار میکن..میکنی..
-دارم از چیزی که مال منه لذت میبرم...مشکلیه..
اخمی کردم که دماغمو کشید..
-نکن...خوردنی تر میشی...کاری نکن الان دوتایی اومدیم تو سه تایی بریم بیرون..
#حقیقت_رویایی💕
کامنت فراموش نشه😍
۶.۹k
۲۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.