گس لایتر/ادامه پارت ۱۶۹
بایول آماده شده بود که به دیدن جی وو بره... جونگ هون رو هم همراه خودش برد... اونو توی کریر گذاشت و برد...
در ماشینشو باز کرد... بچه رو گذاشت و بعدش رفت و سوار شد...
به سمت جی وو حرکت کرد...
*********************
جی وو توی یه کافه رستوران منتظر بایول بود...
همش چشمش به در بود تا ببینه بایول کی میرسه...
بلاخره یه نفر وارد شد که یه کریر بچه توی بغلش بود...
جی وو کمی دقیق شد...
۴ سال بود که از نزدیک ندیده بودش...
ولی تغییر زیادی نکرده بود... از دیدش همون بایول آروم و مهربونی در حال راه رفتن بود که همیشه میشناخت...
از جاش بلند شد و دستشو تکون داد...
بایول با دیدنش لبخندی زد و بهسمت میزش رفت...
وقتی کنار میز رسید جونگ هون رو روی میز گذاشت...
جی وو بی صبرانه در آغوش کشیدش...
جی وو: عزیززززز دلممممم... بایول زیبای من... چقد دلم برات تنگ شده آخه!
بایول: منم همینطور... خیلی خوبه که اینجایی....
چند ثانیه همونطوری موندن...
جی وو احساس کرد صدای بایول تغییر کرد...
ازش فاصله گرفت و به صورتش نگاه کرد...
جی وو: هی دختر... چرا گریه میکنی؟...
بایول میون اشکاش لبخند زد...
بایول: اشک شوقه... بخاطر دیدن تو خوشحالم
جی وو: خدای من! تو هنوزم احساساتی هستی
بایول: و توام هنوز موقع احساساتی شدن مسخرم میکنی!....
جی وو لبخند زد و ازش خواست که بشینن...
روی صندلی نشستن...
بایول کریر رو از روی میز برداشت... جونگ هون صداهای شیرینی درمیاورد... بایول بهش لبخند زد...
بایول: جونم پسرم... گریه نمیکنم... خوشحالم
جی وو: اوه... یکم بده من بغلش کنم... خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش....
بایول آروم دستاشو دور جونگ هون حلقه کرد و بیرونش آورد...
جی وو اومد و بغلش کرد...
جونگ هون دستاشو مشت کرده بود... آروم روی شونه ی جی وو میزد... با چشمای درشتش به جی وو زل زده بود...
جی وو بهش لبخند زد... ذوق کرده بود...
خطاب به بایول گفت: باورم نمیشه... چقد دوست داشتنی و خشگله... وقتی به چشماش نگاه میکنم حس تورو بهم میده
بایول: واقعا؟
جی وو: آره... حالا من هنوز باباشو از نزدیک ندیدم...
بایول لبخند زد...
بایول: خب... کافیه دیگه... بیا یکم از خودت بگو...
جونگ هون رو سر جاش گذاشتن...
جی وو روبروی بایول نشست...
دستای بایول رو گرفت...
با صدای آرومی گفت: قبل از همه چیز... باید بگم من خیلی از فوت پدرت ناراحت شدم... دلم میخواست پیشت باشم و دلداریت بدم... ولی نشد بیام
بایول: میدونم عزیزم... این تقصیر تو نیست... به هر حال مشغله داشتی
جی وو: حتما خیلی توی روحیت اثر منفی داشته
بایول: باارزشترین آدم زندگیم بود!
جی وو: میدونم...
ببخشید یادت انداختم... چطوره یه چیزی سفارش بدیم
بایول: آره... من دیر بیدار شدم... چیزیم نخوردم
در ماشینشو باز کرد... بچه رو گذاشت و بعدش رفت و سوار شد...
به سمت جی وو حرکت کرد...
*********************
جی وو توی یه کافه رستوران منتظر بایول بود...
همش چشمش به در بود تا ببینه بایول کی میرسه...
بلاخره یه نفر وارد شد که یه کریر بچه توی بغلش بود...
جی وو کمی دقیق شد...
۴ سال بود که از نزدیک ندیده بودش...
ولی تغییر زیادی نکرده بود... از دیدش همون بایول آروم و مهربونی در حال راه رفتن بود که همیشه میشناخت...
از جاش بلند شد و دستشو تکون داد...
بایول با دیدنش لبخندی زد و بهسمت میزش رفت...
وقتی کنار میز رسید جونگ هون رو روی میز گذاشت...
جی وو بی صبرانه در آغوش کشیدش...
جی وو: عزیززززز دلممممم... بایول زیبای من... چقد دلم برات تنگ شده آخه!
بایول: منم همینطور... خیلی خوبه که اینجایی....
چند ثانیه همونطوری موندن...
جی وو احساس کرد صدای بایول تغییر کرد...
ازش فاصله گرفت و به صورتش نگاه کرد...
جی وو: هی دختر... چرا گریه میکنی؟...
بایول میون اشکاش لبخند زد...
بایول: اشک شوقه... بخاطر دیدن تو خوشحالم
جی وو: خدای من! تو هنوزم احساساتی هستی
بایول: و توام هنوز موقع احساساتی شدن مسخرم میکنی!....
جی وو لبخند زد و ازش خواست که بشینن...
روی صندلی نشستن...
بایول کریر رو از روی میز برداشت... جونگ هون صداهای شیرینی درمیاورد... بایول بهش لبخند زد...
بایول: جونم پسرم... گریه نمیکنم... خوشحالم
جی وو: اوه... یکم بده من بغلش کنم... خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش....
بایول آروم دستاشو دور جونگ هون حلقه کرد و بیرونش آورد...
جی وو اومد و بغلش کرد...
جونگ هون دستاشو مشت کرده بود... آروم روی شونه ی جی وو میزد... با چشمای درشتش به جی وو زل زده بود...
جی وو بهش لبخند زد... ذوق کرده بود...
خطاب به بایول گفت: باورم نمیشه... چقد دوست داشتنی و خشگله... وقتی به چشماش نگاه میکنم حس تورو بهم میده
بایول: واقعا؟
جی وو: آره... حالا من هنوز باباشو از نزدیک ندیدم...
بایول لبخند زد...
بایول: خب... کافیه دیگه... بیا یکم از خودت بگو...
جونگ هون رو سر جاش گذاشتن...
جی وو روبروی بایول نشست...
دستای بایول رو گرفت...
با صدای آرومی گفت: قبل از همه چیز... باید بگم من خیلی از فوت پدرت ناراحت شدم... دلم میخواست پیشت باشم و دلداریت بدم... ولی نشد بیام
بایول: میدونم عزیزم... این تقصیر تو نیست... به هر حال مشغله داشتی
جی وو: حتما خیلی توی روحیت اثر منفی داشته
بایول: باارزشترین آدم زندگیم بود!
جی وو: میدونم...
ببخشید یادت انداختم... چطوره یه چیزی سفارش بدیم
بایول: آره... من دیر بیدار شدم... چیزیم نخوردم
۲۹.۰k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.