اولین حس...پارت سی و هشت
ج:گفتم مورگان کجاست؟
ا:اها با سون برای ناهار توی دفتر موندن.
ج:چی؟
جیمین به محض شنیدن این،به راهرو رفت و دید که سون با الیزا مشغول غذا خوردنه،به کارمندی که از کنارش رد شد،گفت:
ج:یکی رو بگو ناهارمو بیاره اینجا.
¥:اینجا؟حتما شوخی میکنید..اینجا که راهروی...
ج:همین ک گفتم(با داد)
¥:چشم.
جیمین گوشه ی راهرو، جایی که خیلی توی دید نبود،نشست.پاش رو روی پای دیگش انداخت و توی هوا تکونش میداد. به الیزا خیره شده بود و با عصبانیت لقمه ی رامیون سرد شده رو توی دهنش میذاشت که یهو سون و الیزا خندیدند.جیمین با دیدنشون ابروهاش بالارفت و چشماش گرد شد، با دهن پر از رامیون از جاش بلند شد،دستاش رو مشت کرد و لقمه اش رو قورت داد،داشت به سمتشون قدم بر میداشت که جیهوپ از پشت سرش صداش کرد:
جیهوپ:جیمین،اقای هان زنگ زده.
جیمین:به درک...
جیهوپ:برای شراکت تفنگ های وارداتی میخواد قرارداد ببنده،بیا پشت خطه.
جیمین:ولی الان...
جیهوپ دست جیمین رو گرفت و به سمت اتاقش برد.تا وقتی جیهوپ در رو نبست،نگاه جیمین به الیزا بود...بعد از معامله با اقای هان سعی کرد با کار خودش رو مشغوله کنه و فراموش کنه که چقدر عصبانیه.بعد از پنج دقیقه پشت میز نشستن، خودکار رو از دستش انداخت و دستش رو مشت کرد :
ج:یعنی داشتن چی میگفتن؟
دیگه طاقت نیاورد و به منشی زنگ زد:
ج:به مورگان بگید بیاد اتاق من...همین الان...
ا:اها با سون برای ناهار توی دفتر موندن.
ج:چی؟
جیمین به محض شنیدن این،به راهرو رفت و دید که سون با الیزا مشغول غذا خوردنه،به کارمندی که از کنارش رد شد،گفت:
ج:یکی رو بگو ناهارمو بیاره اینجا.
¥:اینجا؟حتما شوخی میکنید..اینجا که راهروی...
ج:همین ک گفتم(با داد)
¥:چشم.
جیمین گوشه ی راهرو، جایی که خیلی توی دید نبود،نشست.پاش رو روی پای دیگش انداخت و توی هوا تکونش میداد. به الیزا خیره شده بود و با عصبانیت لقمه ی رامیون سرد شده رو توی دهنش میذاشت که یهو سون و الیزا خندیدند.جیمین با دیدنشون ابروهاش بالارفت و چشماش گرد شد، با دهن پر از رامیون از جاش بلند شد،دستاش رو مشت کرد و لقمه اش رو قورت داد،داشت به سمتشون قدم بر میداشت که جیهوپ از پشت سرش صداش کرد:
جیهوپ:جیمین،اقای هان زنگ زده.
جیمین:به درک...
جیهوپ:برای شراکت تفنگ های وارداتی میخواد قرارداد ببنده،بیا پشت خطه.
جیمین:ولی الان...
جیهوپ دست جیمین رو گرفت و به سمت اتاقش برد.تا وقتی جیهوپ در رو نبست،نگاه جیمین به الیزا بود...بعد از معامله با اقای هان سعی کرد با کار خودش رو مشغوله کنه و فراموش کنه که چقدر عصبانیه.بعد از پنج دقیقه پشت میز نشستن، خودکار رو از دستش انداخت و دستش رو مشت کرد :
ج:یعنی داشتن چی میگفتن؟
دیگه طاقت نیاورد و به منشی زنگ زد:
ج:به مورگان بگید بیاد اتاق من...همین الان...
۳.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.