* چند پارتی از جیمین * 🌚
* چند پارتی درخواستی *
سرمای اون شب رو به جونم خریدم تا فقط دوباره جیمین رو ببینم با خودم میگفتم که نکنه از دستم عصبانی باشه؟
لابد با خودش میگه که اگه جوابم مثبت بود، همون موقع بهش میگفتم نه اینکه با بیرحمی تمام، ولش کنم و برم.
جیمین، اما من ازدواج کردم..
با یه مرد وحشی و عوضی که خانوادم من رو به اون فروختن.
با اینحال دوست داری کنارم باشی؟
خودم رو بین این سوال ها گیر انداخته بودم و نمیتونستم فکرم آزاد کنم.
...
تنها چیزی که برای آخرین بار به خاطر میارم اینه که خورشید درحال طلوع کردن بود.
هنوز کسی از خونش بیرون نیومده بود و من تنها کسی بودم که اونجا بودم.
...
از زبان جیمین:
از خواب بلند شدم و ساعت رو نگاه کردم. 9:00 صبح. یکم دیر از همیشه بلند شدم..
رفتم و دست و صورتم رو شستم.
درحین درست کردن صبحونه برای خودم بودم که یاد دیروز افتادم.
باز به اون حالت غمگین و افسرده برگشتم.
مگه میشه باور کرد؟
حداقل برای من که آسون نیست.
...
بعد از خوردن صبحونه، کتم رو پوشیدم و ساعتم رو دستم کردم.
ماسکم رو به صورتم زدم تا کسی من رو نشناسه.
برای اینکه یکم هم ورزش کرده باشم، از پله ها رفتم پایین و رفتم بیرون.
...
خم شدم تا کفشم رو درست پام کنم. با دیدن دختری که روی زمین دراز کشیده بود، بلند شدم و رفتم سمتش.
چقدر عطرش آشناست..
بیشتر که نگاش کردم، فهمیدم ا/ت ست.
با تعجب و ترس، بغلش کردم.
جیمین: چه اتفاقی برات افتاده؟
...
لایک
🌚🥹
حالا که دارم انقدر سریع سریع پارت هارو مینویسم، لااقل درست لایک کنید عزیزان ✨
سرمای اون شب رو به جونم خریدم تا فقط دوباره جیمین رو ببینم با خودم میگفتم که نکنه از دستم عصبانی باشه؟
لابد با خودش میگه که اگه جوابم مثبت بود، همون موقع بهش میگفتم نه اینکه با بیرحمی تمام، ولش کنم و برم.
جیمین، اما من ازدواج کردم..
با یه مرد وحشی و عوضی که خانوادم من رو به اون فروختن.
با اینحال دوست داری کنارم باشی؟
خودم رو بین این سوال ها گیر انداخته بودم و نمیتونستم فکرم آزاد کنم.
...
تنها چیزی که برای آخرین بار به خاطر میارم اینه که خورشید درحال طلوع کردن بود.
هنوز کسی از خونش بیرون نیومده بود و من تنها کسی بودم که اونجا بودم.
...
از زبان جیمین:
از خواب بلند شدم و ساعت رو نگاه کردم. 9:00 صبح. یکم دیر از همیشه بلند شدم..
رفتم و دست و صورتم رو شستم.
درحین درست کردن صبحونه برای خودم بودم که یاد دیروز افتادم.
باز به اون حالت غمگین و افسرده برگشتم.
مگه میشه باور کرد؟
حداقل برای من که آسون نیست.
...
بعد از خوردن صبحونه، کتم رو پوشیدم و ساعتم رو دستم کردم.
ماسکم رو به صورتم زدم تا کسی من رو نشناسه.
برای اینکه یکم هم ورزش کرده باشم، از پله ها رفتم پایین و رفتم بیرون.
...
خم شدم تا کفشم رو درست پام کنم. با دیدن دختری که روی زمین دراز کشیده بود، بلند شدم و رفتم سمتش.
چقدر عطرش آشناست..
بیشتر که نگاش کردم، فهمیدم ا/ت ست.
با تعجب و ترس، بغلش کردم.
جیمین: چه اتفاقی برات افتاده؟
...
لایک
🌚🥹
حالا که دارم انقدر سریع سریع پارت هارو مینویسم، لااقل درست لایک کنید عزیزان ✨
۵۴.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.