فن فیک پلی بوی " پارت آخر "
روی تخت ، کنار سویون نشست و بوسه ای روی پیشونی سویون گذاشت .
جیمین : زود خوب میشی .. باشه ؟
سویون : جیمین .. باید .. حرف بزنیم !
جیمین : بهتره فعلا استراحت کنی .
سویون : نه .. گفتم باید حرف بزنیم .
جیمین : خب .. میشنوم .
سویون با اخم کوچیکی شروع به حرف زدن کرد .
سویون : من .. مطمئنم که حامله ام ..
جیمین : اما چطور ؟
سویون : اون شب توی فرانسه .. همون شبی که برام گل خریدی و اوردی ..
به گونه های سرخ جیمین خیره شد
سویون : یادت نیست اون شب چیکار کردی ؟
جیمین : خب .. یکم مست بودم اما .. یادم میاد .
سویون : پس فهمدی چطور از حامله بودنم با خبرم ؟ جیمینا .. من دچار سردرد و حالت تهوع شدم و همش ویار غذاهایی رو میکنم که ازشون متنفرم و تازگی ها کمی وزنم بیشتر شده .. بازهم میخوای لج کنی و بگی که من حامله نیستم ؟
جیمین : اما یکم .. غیر منتظره اس .. حتی تصور اینکه قراره پدر یه بچه بشم خنده داره .
سویون : یادته گفتیم این ازدواج فقط برای ۵ ماهه ؟ یعنی بعد از ۵ ماه میخوای من و این بچه رو به حال خودمون ول کنی ؟ بهتره زودتر این بچه رو نابود کنیم ...
جیمین : سویونااا .. همه چیز فرق کرده . من عاشقتم .. و قرار نیست هیچوقت ازت جدا بشم . در ضمن اگر واقعا حامله باشی این بچه ی منم هست و حق نداری درموردش اینطوری حرف بزنی
سویون : پس .. امروز میرم تست میدم ..
جیمین : هوممم ..
* ۹ ماه بعد *
دکتر از اتاق خارج شد .
جیمین و جهسوک به سمت دکتر دوییدن .
جیمین : چیزی شده؟
دکتر : میتونید برید توی اتاق و خودتون ببینید .
جیمین با لبخند به سمت اتاق دویید .
در و باز کرد و با دیدن سویون و بچه ای که توی بغلش بود ، برای اولین بار احساس خوشبختی کرد .
سعی کرد آروم باشه که سویون و بچه رو بیدار نکنه .
قرار بود اسم دخترشون رو ههسو بزارن .
خیلی آروم و با احتیاط ههسو رو از بغل سویون برداشت .
دست کوچیک هه سو رو بین دستهاش گرفت و بوسه ای روی پوست صورتی رنگ و مخملی ههسو گذاشت .
جیمین : خوش اومدی دخترم .. آیگووو .. چقدر .. چقدر خوشگلی ...
-چون شبیه منه ، به خاطر همین خوشگل شده .
جیمین سر برگردوند و به سویون نگاه کرد
جیمین : سویوناااا .. حالت خوبه ؟
ههسو رو روی تخت گذاشت و سویون که الان روی تخت نشسته بود رو توی بغلش گرفت .
سویون : خوبم .. چه حسی داری ؟
جیمین : نمی..نمیدونم .. خیلی حس خوبیه .. من .. الان یه خانواده دارم .
سویون : اه من یه حسی مثل یه آشغال دارم که دور انداخته شده .
جیمین : منظورت چیه ؟
سویون : قراره از این به بعد با ههسو وقت بگذرونی .
جیمین : حسودی میکنی ؟
سویون : شاید ...
دست سویون رو بین دستهاش گرفت و با لبخند گفت : اما بعضی از کارهارو فقط میتونم با تو انجام بدم ..
سویون : یااا منحرف .
صدای خنده هاشون توی اتاق پخش شد.
در اتاق باز شد و تمام خانواده ی سویون و پدر جیمین وارد اتاق شدن و یه کیک هم توی دستشون بود .
جهسوک : اومدیم تولد یه عضو جدید رو جشن بگیریم .
سویون : بفرمایید .
سوآ به سمت ههسو دویید .
سوآ : چقدر شبیه مادرشه .
با اخم های جیمین مواجه شد . آب دهنش رو قورت داد و از ههسو فاصله گرفت
جهسوک : پسرم .. بیا اینجا .
جیمین به سمت جهسوک رفت .
جهسوک جیمین رو گوشه ای کشید و گفت : یادت میاد یه فیلم از دوران بلوغِت داشتیم ؟
جیمین : که گفتم پاکش کنی و تو مقاومت کردی .. اه اصلا یادم ننداز .. تازه صورتم داشت مو در میاورد و صدام مثل صدای بز شده بود و ..
جهسوک: سویون اون فیلم رو پخش کرده.
جیمین : چیییی ؟
جهسوک : برای شوخی اون فیلم رو توی پیج اینستاگرامت گذاشته .
جیمین : بابا شوخی نکن .
جهسوک : پسرم فراموش نکن .. زنها هیچوقت عوض نمیشن .
جیمین : باشه .. ممنون که گفتی .
دوباره به سمت سویون رفت .
همه مشغول خوندن شعر تولد برای ههسو بودن
جیمین : اومم شنیدم یه کاری انجام دادی !
سویون : آره . اون فیلم رو پخش کردم .
جیمین : برای چی ؟
سویون : حوصله ام سر رفته بود .
جیمین : چندشب دیگه که بهتر شدی ممکنه حوصله ی منم سر بره .. خودتو آماده کن .
سویون : من آماده ام .
با شنیدن صدای تههی مادر سویون از هم فاصله گرفتن
تههی : خدای من .. خیلی شبیه سویونه.
جیمین داد زد : یاااا این بچه کاملا شبیه منه فهمیدین ؟
و همه با صدای بلند خندیدن .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جیمین : زود خوب میشی .. باشه ؟
سویون : جیمین .. باید .. حرف بزنیم !
جیمین : بهتره فعلا استراحت کنی .
سویون : نه .. گفتم باید حرف بزنیم .
جیمین : خب .. میشنوم .
سویون با اخم کوچیکی شروع به حرف زدن کرد .
سویون : من .. مطمئنم که حامله ام ..
جیمین : اما چطور ؟
سویون : اون شب توی فرانسه .. همون شبی که برام گل خریدی و اوردی ..
به گونه های سرخ جیمین خیره شد
سویون : یادت نیست اون شب چیکار کردی ؟
جیمین : خب .. یکم مست بودم اما .. یادم میاد .
سویون : پس فهمدی چطور از حامله بودنم با خبرم ؟ جیمینا .. من دچار سردرد و حالت تهوع شدم و همش ویار غذاهایی رو میکنم که ازشون متنفرم و تازگی ها کمی وزنم بیشتر شده .. بازهم میخوای لج کنی و بگی که من حامله نیستم ؟
جیمین : اما یکم .. غیر منتظره اس .. حتی تصور اینکه قراره پدر یه بچه بشم خنده داره .
سویون : یادته گفتیم این ازدواج فقط برای ۵ ماهه ؟ یعنی بعد از ۵ ماه میخوای من و این بچه رو به حال خودمون ول کنی ؟ بهتره زودتر این بچه رو نابود کنیم ...
جیمین : سویونااا .. همه چیز فرق کرده . من عاشقتم .. و قرار نیست هیچوقت ازت جدا بشم . در ضمن اگر واقعا حامله باشی این بچه ی منم هست و حق نداری درموردش اینطوری حرف بزنی
سویون : پس .. امروز میرم تست میدم ..
جیمین : هوممم ..
* ۹ ماه بعد *
دکتر از اتاق خارج شد .
جیمین و جهسوک به سمت دکتر دوییدن .
جیمین : چیزی شده؟
دکتر : میتونید برید توی اتاق و خودتون ببینید .
جیمین با لبخند به سمت اتاق دویید .
در و باز کرد و با دیدن سویون و بچه ای که توی بغلش بود ، برای اولین بار احساس خوشبختی کرد .
سعی کرد آروم باشه که سویون و بچه رو بیدار نکنه .
قرار بود اسم دخترشون رو ههسو بزارن .
خیلی آروم و با احتیاط ههسو رو از بغل سویون برداشت .
دست کوچیک هه سو رو بین دستهاش گرفت و بوسه ای روی پوست صورتی رنگ و مخملی ههسو گذاشت .
جیمین : خوش اومدی دخترم .. آیگووو .. چقدر .. چقدر خوشگلی ...
-چون شبیه منه ، به خاطر همین خوشگل شده .
جیمین سر برگردوند و به سویون نگاه کرد
جیمین : سویوناااا .. حالت خوبه ؟
ههسو رو روی تخت گذاشت و سویون که الان روی تخت نشسته بود رو توی بغلش گرفت .
سویون : خوبم .. چه حسی داری ؟
جیمین : نمی..نمیدونم .. خیلی حس خوبیه .. من .. الان یه خانواده دارم .
سویون : اه من یه حسی مثل یه آشغال دارم که دور انداخته شده .
جیمین : منظورت چیه ؟
سویون : قراره از این به بعد با ههسو وقت بگذرونی .
جیمین : حسودی میکنی ؟
سویون : شاید ...
دست سویون رو بین دستهاش گرفت و با لبخند گفت : اما بعضی از کارهارو فقط میتونم با تو انجام بدم ..
سویون : یااا منحرف .
صدای خنده هاشون توی اتاق پخش شد.
در اتاق باز شد و تمام خانواده ی سویون و پدر جیمین وارد اتاق شدن و یه کیک هم توی دستشون بود .
جهسوک : اومدیم تولد یه عضو جدید رو جشن بگیریم .
سویون : بفرمایید .
سوآ به سمت ههسو دویید .
سوآ : چقدر شبیه مادرشه .
با اخم های جیمین مواجه شد . آب دهنش رو قورت داد و از ههسو فاصله گرفت
جهسوک : پسرم .. بیا اینجا .
جیمین به سمت جهسوک رفت .
جهسوک جیمین رو گوشه ای کشید و گفت : یادت میاد یه فیلم از دوران بلوغِت داشتیم ؟
جیمین : که گفتم پاکش کنی و تو مقاومت کردی .. اه اصلا یادم ننداز .. تازه صورتم داشت مو در میاورد و صدام مثل صدای بز شده بود و ..
جهسوک: سویون اون فیلم رو پخش کرده.
جیمین : چیییی ؟
جهسوک : برای شوخی اون فیلم رو توی پیج اینستاگرامت گذاشته .
جیمین : بابا شوخی نکن .
جهسوک : پسرم فراموش نکن .. زنها هیچوقت عوض نمیشن .
جیمین : باشه .. ممنون که گفتی .
دوباره به سمت سویون رفت .
همه مشغول خوندن شعر تولد برای ههسو بودن
جیمین : اومم شنیدم یه کاری انجام دادی !
سویون : آره . اون فیلم رو پخش کردم .
جیمین : برای چی ؟
سویون : حوصله ام سر رفته بود .
جیمین : چندشب دیگه که بهتر شدی ممکنه حوصله ی منم سر بره .. خودتو آماده کن .
سویون : من آماده ام .
با شنیدن صدای تههی مادر سویون از هم فاصله گرفتن
تههی : خدای من .. خیلی شبیه سویونه.
جیمین داد زد : یاااا این بچه کاملا شبیه منه فهمیدین ؟
و همه با صدای بلند خندیدن .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۹۴.۰k
۱۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.