FRIDAY
FRIDAY
PART 2
******************
_دیگه نمی خوام اینا رو بخوانم حوصله سر بره درسی که دوست ندارم رو بخونم...کاری که دوست ندارم و بکنم
-خانم هونگ لطفا آروم باشید
_فرقی به حال تو می کنه ؟؟تو در هر صورت حقوقت رو می گیری
دختر که حال تمام حرف هاش رو با حالت تمسخر کننده میزد بلند فریاد زد
_ فقط آینده و زندگی من این وسط خراب میشه نه چیز دیگه ای
خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد و در همون زمان از پشت اون هه صدایی رسید
+آینده ؟؟زندگی؟؟چی هستن ؟؟
دنبال چیزایی می گردی که وجود ندارن دختر
بعدش حتما منتظری که شاهزاده با اسب سفید بیاد دنبالت؟
باید توی حال زندگی کنی... الان تو.. تو خانواده ای بزرگ شدی که باید برای آینده خانواده تلاش کنی باید برای زنده موندن خانواده تلاش کنین نه آینده و زندگی خودتتت
اشک تو چشمش حلقه زده بود با صدایی که از فشار عصبی میلرزید
صبحت کردن واسش سخت شده بود ولی با این حال نباید می ذاشت چیزی تو دلش بمونه پس با صدایی که میلرزید شروع به حرف زدن کرد
_پس من چی؟؟
نمی تونم مثل دختری دیگه شاد زندگی کنم؟؟
منتظر رویا هام باشم؟؟
چرا من باید فدای خواسته های تو بشم؟؟
پدرم بخاطر تو دق کرد بخاطر تو مرد همینجوری اذیتش کردی
سوزش زیادی رو گونش و با شتاب دست هونگ نارا روی زمین افتاده بود و با چشمایی که از خشم و ناراحتی میلرزیدن به مادرش چشم دوخته بود نارا با صدای بلند فریاد کشید
+دفعه آخرت باشه درمورد من و پدرت قضاوت می کنی...اگر فقط یکباره دیگه اینجوری حرف بزنی دیگه هرگز رنگ خونه رو نخواهی دید اینو تو گوشت فرو کن
بعد از تموم شدن حرفاش برگشت و به سمت پله ها و طبقه ی بالا حرکت کرد خدمتکار هم پشت سر اون به حرکت افتاداون هه که حالا بغضش ترکیده بود آروم و زیر لب زمزمه کرد
_خونه؟؟
بیشتر شبیه زندانه!
*****************
-خوب همون طور که می دونید روز های آخر دبیرستان هست و شما با نمرات و لیاقت خودتون به دانشگاه های مختلف فرستاده میشید ولی فقط پنج نفر به دانشگاه سئول فرستاده میشن رقابت سخته پس سعی خودتون رو بکنید
هیون وو با آرنجش به دست جونگ کوک ضربه ای زد و جونگ کوک که تو رویا هاش سیر می کرد رو بیرون کشید
-جونگ کوک نکنه قراره بری دانشگاه سئول؟؟
تو که نمی خوای منو تنها بزاری آره...؟؟
_خب تو هم سعی تو بکن قرار نیست بخاطر تو بزرگ ترین شانس زندگیمو از دست بدم نه؟؟
PART 2
******************
_دیگه نمی خوام اینا رو بخوانم حوصله سر بره درسی که دوست ندارم رو بخونم...کاری که دوست ندارم و بکنم
-خانم هونگ لطفا آروم باشید
_فرقی به حال تو می کنه ؟؟تو در هر صورت حقوقت رو می گیری
دختر که حال تمام حرف هاش رو با حالت تمسخر کننده میزد بلند فریاد زد
_ فقط آینده و زندگی من این وسط خراب میشه نه چیز دیگه ای
خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد و در همون زمان از پشت اون هه صدایی رسید
+آینده ؟؟زندگی؟؟چی هستن ؟؟
دنبال چیزایی می گردی که وجود ندارن دختر
بعدش حتما منتظری که شاهزاده با اسب سفید بیاد دنبالت؟
باید توی حال زندگی کنی... الان تو.. تو خانواده ای بزرگ شدی که باید برای آینده خانواده تلاش کنی باید برای زنده موندن خانواده تلاش کنین نه آینده و زندگی خودتتت
اشک تو چشمش حلقه زده بود با صدایی که از فشار عصبی میلرزید
صبحت کردن واسش سخت شده بود ولی با این حال نباید می ذاشت چیزی تو دلش بمونه پس با صدایی که میلرزید شروع به حرف زدن کرد
_پس من چی؟؟
نمی تونم مثل دختری دیگه شاد زندگی کنم؟؟
منتظر رویا هام باشم؟؟
چرا من باید فدای خواسته های تو بشم؟؟
پدرم بخاطر تو دق کرد بخاطر تو مرد همینجوری اذیتش کردی
سوزش زیادی رو گونش و با شتاب دست هونگ نارا روی زمین افتاده بود و با چشمایی که از خشم و ناراحتی میلرزیدن به مادرش چشم دوخته بود نارا با صدای بلند فریاد کشید
+دفعه آخرت باشه درمورد من و پدرت قضاوت می کنی...اگر فقط یکباره دیگه اینجوری حرف بزنی دیگه هرگز رنگ خونه رو نخواهی دید اینو تو گوشت فرو کن
بعد از تموم شدن حرفاش برگشت و به سمت پله ها و طبقه ی بالا حرکت کرد خدمتکار هم پشت سر اون به حرکت افتاداون هه که حالا بغضش ترکیده بود آروم و زیر لب زمزمه کرد
_خونه؟؟
بیشتر شبیه زندانه!
*****************
-خوب همون طور که می دونید روز های آخر دبیرستان هست و شما با نمرات و لیاقت خودتون به دانشگاه های مختلف فرستاده میشید ولی فقط پنج نفر به دانشگاه سئول فرستاده میشن رقابت سخته پس سعی خودتون رو بکنید
هیون وو با آرنجش به دست جونگ کوک ضربه ای زد و جونگ کوک که تو رویا هاش سیر می کرد رو بیرون کشید
-جونگ کوک نکنه قراره بری دانشگاه سئول؟؟
تو که نمی خوای منو تنها بزاری آره...؟؟
_خب تو هم سعی تو بکن قرار نیست بخاطر تو بزرگ ترین شانس زندگیمو از دست بدم نه؟؟
۹۰۳
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.