اخرین بخش پارت نهم
اینجور شد ولی اون نمیدونست که ت هنوز زندست وگرنه تبدیل به همون جیمین سابق میشد اون هرشب تو اتاق مشترک خودش و ت گریه میکرد به یاد خاطراتش با ت و یاد ت اون تغییر کرده بود جیمین حالا29 سالش شده بود( بچه ها من سن دقیقشون میدونم تو فیک اینجوری نوشتم پی نیاین)
وت هم بیست یک سال ولی اون دوتا عاشق از هم دور بودن ولی جیمین این وسط خیلی شکسته شده بود ولی خودش رو تو گذر زمان تغییر داد درسته اون جیمین سابق نشد ولی هرگز شکسته شدن خودش رو جار نزد
وماریا هم بهترین دوست جیمین و ت با کوک ازدواج کرد و حالا صاحب یه دختر کوچولو شدن که جیمین هر موقع اون رو میبینه یاد ت میفته چون با ت خیلی شباهت داشت ولی دیگه روزگار طبق خواسته هیچ کس عمل نمیکنه یه روز باهات خوبه و مابقی روز ها یا سال باهات بد مهم اینه که تو دنیا رو دوست داشته باشی یا نه قدیما یکی میگفت اگه دنیا رو دوست داشته باشی باهات خوبه و اگر دوستش نداشته باشی باهات بده و برای جیمین هم همینطور دنیا بد بود ولی اون در سعی بود که با دنیا بجنگه و ت خودش رو به دست بیاره ولی نتونست و شکست ولی شکسته شدن خودشو به هیچ وجه جار نزد و با عوض کردن خودش تونست دوباره به زندگی بدون ت ادامه بده
از دیدگاه جیمین
امروز تولد ت بود همونی که دیگه تو این دنیا نبود همونی که من هنوز عاشقشم ولی اون منو تنها گذاشت
امروز رفتم لبه همون سخره ای که ت منو تنها گذاشت همون سخره آیی که عشقم رو ازم گرفت و گفتم
جیمین:ت الان میدونی چند سال شد هنوز نیستی من سه ساله ندیدمت من سه سال آرزومه یه بار بیای به خوابم تولدت مبارک عشقم درسته همیشه باهات بد بودم ولی عاشقت بودم(با بغض)
دیدم یهو یه ماشین اومد دیدم کوکه
کوک: جیمین اینجور با خودت نکن الان نزدیک سه سال ت مرده نکن اینجور با خودت باید به خودت بیای
جیمین: کوک اینجور نگو من بدون اون پوچم من عاشقم من نمیتونممممم درسته اون رفته ولی من نمیتونممممم لطفاً ازم نخاع اون دلیل زندگی من بود ولی حالا دلیل زندگیم تو آسمونه و دیگه بر نمی گرده
کوک:جیمین نکن با خودت اینجور نکن الان فک میکنید ت خوشحال میشه اینجور داری با خودت میکنی؟
جیمین:ولی کوک نمیدونی نبودنش خیلی بده من آسیب زدن به خودم رو دوست دارم و عاشق اینکارم میدونی چرا؟ چون با این کار ت رو میبینم خاطراتش رو به یاد میارم خنده هاشو....
کوک: جیمین نکن با خودت تو باید قوی باشی باشه؟ تو هنوز میتونی عاشق بشی..!
جیمینا:کوک چرا بعضیا اینجورین که میگن این نشد یکی دیگه و بعضیا دیگه میگن این نشد هیچ دیگه چرا اینطورین بابا اون دلیل زندگیم بود
کوک: نمیدونم ولی بیا بریم از اینجا
جیمین: ولی...
کوک: ولی ندارع بیا بریم ماریا دلش فکر بود...
جیمین: بیا بریم کافه حوصله خونه رو ندارم فعلا....
کوک: باشه تا من به ماریا خبر بدم دلش فکر نباشه
از دیدگاه کوک
زنگ زدم و به ماریا گفتم که دلش فکر نباشه و اون گفت مواظب جیمین باشم منم گفتم باشه. وخودم جیمین رفتیم سوار ماشین شدیم و تو ماشین حرف میزدم با جیمین که اینقدر شکسته نباشه ولی من میدونم که تمام درمون جیمین ت هست ولی اون مرده حیف....
از دیدگاهجیمین
سوار ماشین شدیم و کوک در تمام طول راه باهام حرف میزد که به ت فک نکنم ولی موفق نشد کامل هر روز هر ثانیه و هر دقیقه تو فکرشم و از فکرم در نمیاد من با خاطراتش زندم وگرنه هیچ مرده بودم تا الان...
رسیدیم به کافه پیاده شدیم و رفتیم تو کافه منو کوک رفتیم میز و صندلی که کنار پنجره کافه بود نشستیم که کوک به گارسونشون گفت که بیاد سفارش هارو بگیره گارسونشون اومد و کوک گفت که یه قهوه شیرین میخاد و گارسونه بهم گفت چی میخوری منم تو فکر ت بودم که هعی چند بار گفت صداش مثل ت بود ومن سریع از تو فکر در اومدم دیدم که خودشه که.....
پایان پارت نهم
وت هم بیست یک سال ولی اون دوتا عاشق از هم دور بودن ولی جیمین این وسط خیلی شکسته شده بود ولی خودش رو تو گذر زمان تغییر داد درسته اون جیمین سابق نشد ولی هرگز شکسته شدن خودش رو جار نزد
وماریا هم بهترین دوست جیمین و ت با کوک ازدواج کرد و حالا صاحب یه دختر کوچولو شدن که جیمین هر موقع اون رو میبینه یاد ت میفته چون با ت خیلی شباهت داشت ولی دیگه روزگار طبق خواسته هیچ کس عمل نمیکنه یه روز باهات خوبه و مابقی روز ها یا سال باهات بد مهم اینه که تو دنیا رو دوست داشته باشی یا نه قدیما یکی میگفت اگه دنیا رو دوست داشته باشی باهات خوبه و اگر دوستش نداشته باشی باهات بده و برای جیمین هم همینطور دنیا بد بود ولی اون در سعی بود که با دنیا بجنگه و ت خودش رو به دست بیاره ولی نتونست و شکست ولی شکسته شدن خودشو به هیچ وجه جار نزد و با عوض کردن خودش تونست دوباره به زندگی بدون ت ادامه بده
از دیدگاه جیمین
امروز تولد ت بود همونی که دیگه تو این دنیا نبود همونی که من هنوز عاشقشم ولی اون منو تنها گذاشت
امروز رفتم لبه همون سخره ای که ت منو تنها گذاشت همون سخره آیی که عشقم رو ازم گرفت و گفتم
جیمین:ت الان میدونی چند سال شد هنوز نیستی من سه ساله ندیدمت من سه سال آرزومه یه بار بیای به خوابم تولدت مبارک عشقم درسته همیشه باهات بد بودم ولی عاشقت بودم(با بغض)
دیدم یهو یه ماشین اومد دیدم کوکه
کوک: جیمین اینجور با خودت نکن الان نزدیک سه سال ت مرده نکن اینجور با خودت باید به خودت بیای
جیمین: کوک اینجور نگو من بدون اون پوچم من عاشقم من نمیتونممممم درسته اون رفته ولی من نمیتونممممم لطفاً ازم نخاع اون دلیل زندگی من بود ولی حالا دلیل زندگیم تو آسمونه و دیگه بر نمی گرده
کوک:جیمین نکن با خودت اینجور نکن الان فک میکنید ت خوشحال میشه اینجور داری با خودت میکنی؟
جیمین:ولی کوک نمیدونی نبودنش خیلی بده من آسیب زدن به خودم رو دوست دارم و عاشق اینکارم میدونی چرا؟ چون با این کار ت رو میبینم خاطراتش رو به یاد میارم خنده هاشو....
کوک: جیمین نکن با خودت تو باید قوی باشی باشه؟ تو هنوز میتونی عاشق بشی..!
جیمینا:کوک چرا بعضیا اینجورین که میگن این نشد یکی دیگه و بعضیا دیگه میگن این نشد هیچ دیگه چرا اینطورین بابا اون دلیل زندگیم بود
کوک: نمیدونم ولی بیا بریم از اینجا
جیمین: ولی...
کوک: ولی ندارع بیا بریم ماریا دلش فکر بود...
جیمین: بیا بریم کافه حوصله خونه رو ندارم فعلا....
کوک: باشه تا من به ماریا خبر بدم دلش فکر نباشه
از دیدگاه کوک
زنگ زدم و به ماریا گفتم که دلش فکر نباشه و اون گفت مواظب جیمین باشم منم گفتم باشه. وخودم جیمین رفتیم سوار ماشین شدیم و تو ماشین حرف میزدم با جیمین که اینقدر شکسته نباشه ولی من میدونم که تمام درمون جیمین ت هست ولی اون مرده حیف....
از دیدگاهجیمین
سوار ماشین شدیم و کوک در تمام طول راه باهام حرف میزد که به ت فک نکنم ولی موفق نشد کامل هر روز هر ثانیه و هر دقیقه تو فکرشم و از فکرم در نمیاد من با خاطراتش زندم وگرنه هیچ مرده بودم تا الان...
رسیدیم به کافه پیاده شدیم و رفتیم تو کافه منو کوک رفتیم میز و صندلی که کنار پنجره کافه بود نشستیم که کوک به گارسونشون گفت که بیاد سفارش هارو بگیره گارسونشون اومد و کوک گفت که یه قهوه شیرین میخاد و گارسونه بهم گفت چی میخوری منم تو فکر ت بودم که هعی چند بار گفت صداش مثل ت بود ومن سریع از تو فکر در اومدم دیدم که خودشه که.....
پایان پارت نهم
۸.۹k
۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.