تاریکیِ شهر روحم رو می بلعید. خاکستریِ آدم ها توانم رو می
تاریکیِ شهر روحم رو میبلعید. خاکستریِ آدم ها توانم رو میبرید. سفیدیِ ماه قلبم رو پوچ میکرد. نارنجیِ غروب دوباره روح رو به جسم خستهم باز میگردوند و سپیدیِ صبح، اون رو همچنان از من میگرفت.
میگذشت و میگذشت و میگذشت.
شب و روزها پشت سر هم و متداوم با این حس یأس و سرخوردگی میگذشتن. در نیمه صبح، سفیدیِ ابر ها بین آبیِ آسمون درحالی که نسیم آرومی میوزید هم دیگه حسی رو توی وجودم به وجد نمیآورد.
آدم ها از رنگِ خاکستری داشتن به سمت سیاه هجوم میبردند و من یقهشان را چنگ میزدم. فقط برای اینکه هنوزهم حس میکنم بدون آدمها یک تکه از وجودم واقعی نیست و به اجبار نفس میکشد.
#𝚋𝚒𝚗𝚊𝚖𝚟𝚊𝚗𝚎𝚜𝚑𝚊𝚗
میگذشت و میگذشت و میگذشت.
شب و روزها پشت سر هم و متداوم با این حس یأس و سرخوردگی میگذشتن. در نیمه صبح، سفیدیِ ابر ها بین آبیِ آسمون درحالی که نسیم آرومی میوزید هم دیگه حسی رو توی وجودم به وجد نمیآورد.
آدم ها از رنگِ خاکستری داشتن به سمت سیاه هجوم میبردند و من یقهشان را چنگ میزدم. فقط برای اینکه هنوزهم حس میکنم بدون آدمها یک تکه از وجودم واقعی نیست و به اجبار نفس میکشد.
#𝚋𝚒𝚗𝚊𝚖𝚟𝚊𝚗𝚎𝚜𝚑𝚊𝚗
۲.۱k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.