رمان عشق مخفیانه 🖤🤍⛓️
رمان عشق مخفیانه 🖤🤍⛓️
پارت ۷
دیانا : آره زورت بیاد
نیکا : وای زورم اومددددد
که یه دفعه در باز شد ارباب اومد تو
ارسلان : چیکار میکنید صداتون کل عمارت برداشته
نیکا: هیچی ارباب دارم کمک دیانا میکنم وسایلش رو جمع کنه
دیانا : آره خیلی کمک میکنه 🫂😂
ارسلان : اوکی ، وسایل جمع کردین بیا پایین شام بخورید
د.ن: چشم ارباب
( چند دقیقه بعد)
دیانا: وسایلم رو جمع کردم با نیکا رفتیم پایین شام بخوریم
....
ارسلان: بعد شام رفتم از عمارت بیرون سیگار بکشم که دیدم دیانا بیرونه ، هوا سرد بود لباس دیانا زیاد گرم نبود رفتم بالا براش یه پتو آوردم انداختم رو شونش و نشستم پیشش
دیانا : ارباب یه پتو انداخت رو شونم و نشست پیشم ( پشماممم دارم از استرس میمیرم😂) .... س.لا.م ار.باب
ارسلان: سلام ، وسایلتو جمع کردی
_ آره جمع کردم
+چرا تو این هوای سرد اومدی بیرون اونم بدون لباس گرم
_ میخواستم تنها باشم حالم زیاد خوب نیست توی عمارت سر و صدا زیاد
_ آها راستی میگم ......
نتونستم حرفم رو ادامه بدم که.....
پارت ۷
دیانا : آره زورت بیاد
نیکا : وای زورم اومددددد
که یه دفعه در باز شد ارباب اومد تو
ارسلان : چیکار میکنید صداتون کل عمارت برداشته
نیکا: هیچی ارباب دارم کمک دیانا میکنم وسایلش رو جمع کنه
دیانا : آره خیلی کمک میکنه 🫂😂
ارسلان : اوکی ، وسایل جمع کردین بیا پایین شام بخورید
د.ن: چشم ارباب
( چند دقیقه بعد)
دیانا: وسایلم رو جمع کردم با نیکا رفتیم پایین شام بخوریم
....
ارسلان: بعد شام رفتم از عمارت بیرون سیگار بکشم که دیدم دیانا بیرونه ، هوا سرد بود لباس دیانا زیاد گرم نبود رفتم بالا براش یه پتو آوردم انداختم رو شونش و نشستم پیشش
دیانا : ارباب یه پتو انداخت رو شونم و نشست پیشم ( پشماممم دارم از استرس میمیرم😂) .... س.لا.م ار.باب
ارسلان: سلام ، وسایلتو جمع کردی
_ آره جمع کردم
+چرا تو این هوای سرد اومدی بیرون اونم بدون لباس گرم
_ میخواستم تنها باشم حالم زیاد خوب نیست توی عمارت سر و صدا زیاد
_ آها راستی میگم ......
نتونستم حرفم رو ادامه بدم که.....
۷.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.