آوای دروغین
part52
با توقف ماشین دستمو به سمت دستگیره بردم و همزمان گفتم:از حرف زدن باهات خیلی خوشحال شدم ممنون که رسوندیم
خواستم پیاده شم که گفت:چمدونت
پاک از یادم رفته بود پس تک خندی زدم و گفتم:یادم رفته بود
اونم لبخندی زد و پیاده شد واقعا به آدم امید و آرامش خاصی میداد
پیاده شدم و هوسوک چمدونم و گذاشت پایین دوباره تشکر کردم و خداحافظی کردم
اونم سوار ماشین شد خواست بره ولی انگار که چیزی یادش افتاده باشه شیشه ماشینو داد پایین و گفت:بیا این شمارمه هروقت به کسی برای حرف زدن نیاز پیدا کردی میتونی روم حساب باز کنی
+مرسی
جیهوپ:راستی اسم واقعیت چیه؟
+آوینا
جیهوپ:اسم خیلی قشنگی داری
+ممنون من دیگه باید برم
کارنی که به سمتم گرفته بود و ازش گرفتم و اونم گفت:باشه مواظب خودت باش
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم که اونم یه لبخندی زد که وجودم پر از امید شد(همون لبخند سانشاینی ما)
با حس خوبی که از لبخند جیهوپ گرفته بودم جلوی در وایستادم
دست لرزونمو به سمت آیفون بردم و دکمه رو فشار دادم بعد چند لحظهی کوتاه که واسه من مثل چند سال گذشت صدای خاله تو آیفون پیچید و بعد مثل ناقوس تو گوش من
با صدای لرزونم جواب دادم
+منم
خاله:آوینا؟این وقت شب اینجا چیکار میکنی
+اگه میشه درو باز کنین بعد صحبت میکنیم
خاله هم بیشتر از این سوال جواب نکرد و درو باز کرد
وارد شدم و با اون آسانسور قراضه رفتم طبقهی مورد نظرم
دیگه حالم از دروغ به هم میخورد...به همهی افراد زندگیم دروغ گفتم و الانم دارم به عزیزترین کسای زندگیم دروغ میگم
با اعصاب خردی زنگ درو زدم و مونا درو باز کرد سلام آرومی دادم که خودمم به زور شنیدم
وارد شدم و با سه جفت چشم کنجکاو که انگار به دهنم دوخته شده بودن مواجه شدم
خاله:چیزی شده عزیز دلم؟این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
+ببخشید که بهتون زحمت دادم...استعفا دادم
خاله:این چه حرفیه که میزنی خونهی خودته ولی چرا؟
+دیگه از دروغ خسته شده بودم و بین هفت تا پسر که فکر میکردن منم پسرم معذب شده بودم
ماهان:چهار ماه باهاشون زندگی کردی تازه یادت افتاده معذب بشی
تا خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم خاله گفت:چیکار به دخترم داری استعفا داده که داده اومده خونهی خودش
ماهانم دیگه چیزی نگفت
+میشه من برم بخوابم خستم
خاله:آره عزیزم برو مونا توهم باهاش برو
مونا هم چشمی گفت و دنبالم راه افتاد
وارد شدم و چمدونم و یه گوشه ول کردم و خودمم روی صندلیای که گوشه اتاق بود ولو شوم ولی با حس سختی صندلی اخم ظریفی بین ابروهام نشست
بازم اومده بودم توی زندگی فلاکت بار قبلیم...لعنت بهت جونگکوک...ناشکر نبودم و از خدا به خاطر همین نعمتا ممنون بودم ولی اینکه از اون ناز و نعمت دوباره بیفتم تو همچین زندگیای شوکه بودم
با توقف ماشین دستمو به سمت دستگیره بردم و همزمان گفتم:از حرف زدن باهات خیلی خوشحال شدم ممنون که رسوندیم
خواستم پیاده شم که گفت:چمدونت
پاک از یادم رفته بود پس تک خندی زدم و گفتم:یادم رفته بود
اونم لبخندی زد و پیاده شد واقعا به آدم امید و آرامش خاصی میداد
پیاده شدم و هوسوک چمدونم و گذاشت پایین دوباره تشکر کردم و خداحافظی کردم
اونم سوار ماشین شد خواست بره ولی انگار که چیزی یادش افتاده باشه شیشه ماشینو داد پایین و گفت:بیا این شمارمه هروقت به کسی برای حرف زدن نیاز پیدا کردی میتونی روم حساب باز کنی
+مرسی
جیهوپ:راستی اسم واقعیت چیه؟
+آوینا
جیهوپ:اسم خیلی قشنگی داری
+ممنون من دیگه باید برم
کارنی که به سمتم گرفته بود و ازش گرفتم و اونم گفت:باشه مواظب خودت باش
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم که اونم یه لبخندی زد که وجودم پر از امید شد(همون لبخند سانشاینی ما)
با حس خوبی که از لبخند جیهوپ گرفته بودم جلوی در وایستادم
دست لرزونمو به سمت آیفون بردم و دکمه رو فشار دادم بعد چند لحظهی کوتاه که واسه من مثل چند سال گذشت صدای خاله تو آیفون پیچید و بعد مثل ناقوس تو گوش من
با صدای لرزونم جواب دادم
+منم
خاله:آوینا؟این وقت شب اینجا چیکار میکنی
+اگه میشه درو باز کنین بعد صحبت میکنیم
خاله هم بیشتر از این سوال جواب نکرد و درو باز کرد
وارد شدم و با اون آسانسور قراضه رفتم طبقهی مورد نظرم
دیگه حالم از دروغ به هم میخورد...به همهی افراد زندگیم دروغ گفتم و الانم دارم به عزیزترین کسای زندگیم دروغ میگم
با اعصاب خردی زنگ درو زدم و مونا درو باز کرد سلام آرومی دادم که خودمم به زور شنیدم
وارد شدم و با سه جفت چشم کنجکاو که انگار به دهنم دوخته شده بودن مواجه شدم
خاله:چیزی شده عزیز دلم؟این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
+ببخشید که بهتون زحمت دادم...استعفا دادم
خاله:این چه حرفیه که میزنی خونهی خودته ولی چرا؟
+دیگه از دروغ خسته شده بودم و بین هفت تا پسر که فکر میکردن منم پسرم معذب شده بودم
ماهان:چهار ماه باهاشون زندگی کردی تازه یادت افتاده معذب بشی
تا خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم خاله گفت:چیکار به دخترم داری استعفا داده که داده اومده خونهی خودش
ماهانم دیگه چیزی نگفت
+میشه من برم بخوابم خستم
خاله:آره عزیزم برو مونا توهم باهاش برو
مونا هم چشمی گفت و دنبالم راه افتاد
وارد شدم و چمدونم و یه گوشه ول کردم و خودمم روی صندلیای که گوشه اتاق بود ولو شوم ولی با حس سختی صندلی اخم ظریفی بین ابروهام نشست
بازم اومده بودم توی زندگی فلاکت بار قبلیم...لعنت بهت جونگکوک...ناشکر نبودم و از خدا به خاطر همین نعمتا ممنون بودم ولی اینکه از اون ناز و نعمت دوباره بیفتم تو همچین زندگیای شوکه بودم
۶.۲k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.