فراموشی* پارت5
چویا به سمت اتاقش رفت و در و بست. چمدونش رو برداشت و رو صندلی گذاشت.
با باز کردن چمدون یه چیزی توجه چویا رو به خودش جلب میکنه...
یه دفترچه ی نسبتا کوچیک اما با جلد زیبایی طراحی شده بود. چویا اون دفتر رو باز میکنه و
صفحه ی اول رو نگاه میکنه.
بالای صفحه*Diary*(دفترچه خاطرات) نوشته شده بود و پایین صفحه سمت راست هم *Nakahara Chuya*
چویا تا خواست ورق بزنه از لای ورق ها یه عکس افتاد. اون عکسو از روی زمین برداشت و بهش نگاه کرد.
*چویا*
وقتی عکسو برداشتم فکر نمیکردم عکس اون مرده باشه.
توی اون عکس چند شخص دیگه هم بودن از جمله خودم توی اون عکس من عصبانی بودمو داشتم باعصبانیت اون مرد نگاه میکردم. یعنی من با اون مرد چه نسبتی دارم.؟ ازش... ازش میترسم. مرد ترسناکیه اما یه حسی بهم میگه که انگار میشناختمش و همین چند هفته پیش دیدمش.توی افکار خودم غرق شدم اما کسی که در زد زنجیر افکارمو پاره کرد. اون..همین طوری بدون اجازه وارد اتاق شد البته من با این کار مشکلی ندارم ولی به نظر میرسه که اون مرد، مرد بدیه.
دایما: چطوری پرنسس کوچولوی مو هویچی؟
درو پشت سرش بست منم رو صندلی نشسته بودم، از روی صندلی بلند شدم.
*نویسنده*
دایما: خوب پرنس کوچولو اسمت چیه؟
چویا نمیدونست اسمش چیه به خاطر همین چیزی نگفت اما بعد از یه دقیقه لب زد که: ر.. راستـ...
دایما پرید وسط حرف چویا و گفت: مهم نیست نمیخوام بدونم. چونکه میخوام پرنسس صدات کنم.
چویا از سر خجالت اب شده بود.
دایما به چویا نزدیک میشه و...
طرفی دیگر از داستان: دازای تصمیم میگیره که با چویا امروز بیرون بره به خاطر همین از جاش بلند شد و به طرف اتاق چویا رفت. دازای فکر میکرد اگه چویا رو تو خونه نگه داره و جایی نبره برای روح و روان چویا ضرر داره بخاطر همین تصمیم گرفت یک در میون اونو بیرون ببره.
(خب حالا برگردیم پیش چویا و دایما)
دایما به چویا نزدیک میشه و کمر چویا رو میگیره و به خودش نزدیک میکنه که همون موقع دازای حتی بدون در زدن وارد اتاق شد:
هی چویاااا. اماد...(با دیدن اون صحنه خشکش میزنه،)
دایما: تو اخه باید الان بیایییی؟
دازای: دقیقا داشتی با چویا چیکار میکردی؟
دایما: چرا باید هرچیزیو بهت بگم؟
صبر کن تو گفتی چویـ...... چییییییییییی؟
دازای: بله! اون پسره احمق چرا نمیفهمی؟
دایما از خجالت اب میشه.
دایما: چرا زودتر بهم نگفتی؟ o(╥﹏╥)o (با حالت گریه)
دازای: یه بار دیگه دستت به چویا بخوره اون دست لعنتیتو میشکنم(با حالت ترسناک)
حالاهم از اتاق چویا بیرون برو
دایما: باشه بابا! باشه.
چویا: م.. ممنونم.
دازای یه لبخند میزنه و میگه: نترس نمیزارم بهت نزدیک بشه.
چویا: اهوم.
دازای: اووو. راستی یادم رفت.. میخواستم بگم برو اماده شو چون میخوایم بریم بیرون.
ادامه دارد..
...............
بای👋🏻
با باز کردن چمدون یه چیزی توجه چویا رو به خودش جلب میکنه...
یه دفترچه ی نسبتا کوچیک اما با جلد زیبایی طراحی شده بود. چویا اون دفتر رو باز میکنه و
صفحه ی اول رو نگاه میکنه.
بالای صفحه*Diary*(دفترچه خاطرات) نوشته شده بود و پایین صفحه سمت راست هم *Nakahara Chuya*
چویا تا خواست ورق بزنه از لای ورق ها یه عکس افتاد. اون عکسو از روی زمین برداشت و بهش نگاه کرد.
*چویا*
وقتی عکسو برداشتم فکر نمیکردم عکس اون مرده باشه.
توی اون عکس چند شخص دیگه هم بودن از جمله خودم توی اون عکس من عصبانی بودمو داشتم باعصبانیت اون مرد نگاه میکردم. یعنی من با اون مرد چه نسبتی دارم.؟ ازش... ازش میترسم. مرد ترسناکیه اما یه حسی بهم میگه که انگار میشناختمش و همین چند هفته پیش دیدمش.توی افکار خودم غرق شدم اما کسی که در زد زنجیر افکارمو پاره کرد. اون..همین طوری بدون اجازه وارد اتاق شد البته من با این کار مشکلی ندارم ولی به نظر میرسه که اون مرد، مرد بدیه.
دایما: چطوری پرنسس کوچولوی مو هویچی؟
درو پشت سرش بست منم رو صندلی نشسته بودم، از روی صندلی بلند شدم.
*نویسنده*
دایما: خوب پرنس کوچولو اسمت چیه؟
چویا نمیدونست اسمش چیه به خاطر همین چیزی نگفت اما بعد از یه دقیقه لب زد که: ر.. راستـ...
دایما پرید وسط حرف چویا و گفت: مهم نیست نمیخوام بدونم. چونکه میخوام پرنسس صدات کنم.
چویا از سر خجالت اب شده بود.
دایما به چویا نزدیک میشه و...
طرفی دیگر از داستان: دازای تصمیم میگیره که با چویا امروز بیرون بره به خاطر همین از جاش بلند شد و به طرف اتاق چویا رفت. دازای فکر میکرد اگه چویا رو تو خونه نگه داره و جایی نبره برای روح و روان چویا ضرر داره بخاطر همین تصمیم گرفت یک در میون اونو بیرون ببره.
(خب حالا برگردیم پیش چویا و دایما)
دایما به چویا نزدیک میشه و کمر چویا رو میگیره و به خودش نزدیک میکنه که همون موقع دازای حتی بدون در زدن وارد اتاق شد:
هی چویاااا. اماد...(با دیدن اون صحنه خشکش میزنه،)
دایما: تو اخه باید الان بیایییی؟
دازای: دقیقا داشتی با چویا چیکار میکردی؟
دایما: چرا باید هرچیزیو بهت بگم؟
صبر کن تو گفتی چویـ...... چییییییییییی؟
دازای: بله! اون پسره احمق چرا نمیفهمی؟
دایما از خجالت اب میشه.
دایما: چرا زودتر بهم نگفتی؟ o(╥﹏╥)o (با حالت گریه)
دازای: یه بار دیگه دستت به چویا بخوره اون دست لعنتیتو میشکنم(با حالت ترسناک)
حالاهم از اتاق چویا بیرون برو
دایما: باشه بابا! باشه.
چویا: م.. ممنونم.
دازای یه لبخند میزنه و میگه: نترس نمیزارم بهت نزدیک بشه.
چویا: اهوم.
دازای: اووو. راستی یادم رفت.. میخواستم بگم برو اماده شو چون میخوایم بریم بیرون.
ادامه دارد..
...............
بای👋🏻
۸.۴k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.