معاملهای برای صلح پارت ۱۳
با تکون دادم سرم به چپ و راست کمی حواسمو جمع کردم و به سمتش خیز برداشتم از موهبتم استفاده کردم و معلق شدم، قبل اینکه میله رو به سمتم پرتاب کنه از دستش گرفتم و ضربه نسبتا محکمی به سرش زدم؛ رسماً حالم بد بود و میدونستم اگه معلق نباشم درجا میوفتم پس تو هوا موندم، صدای قهقهش بلند شد : خوبه! تازه داره خوش میگذره! . نفس نفس میزدم، رنگ اجسام دورم جیغ تر شده بود و این خیلی چشمامو اذیت میکرد. حس کردم به سمتم میاد پس ایندفعه پشتش رفتم و با آرنج ضربه این به پشت گردنش وارد کردم که سبب گیج شدنش شد؛ به میز وسط اتاق نگاهی کردم که قرص و سرنگ های روش توجهمو جلب کرد، یکی از سرنگ هارو تو دستم گرفتم و مادهی داخلشو بو کردم، پوزخندی زدم و از پشت به سانزو چسبیدم ، سرنگو وارد گردنش کردم و کل ماده داخلشو بهش تزریق کردم . حالا فقط باید جاخالی میدادم تا دارو اثر خودشو نشون بده . اولین ضربه به کف اتاق برخورد کرد، دومین ضربه، بخاطر فرارم موجب شکستن چراغ شد و سومین ضربه ، به محض فرود میله رو زمین از حال رفت. نفس آسوده ای کشیدم و از خدا ممنون بودن که داروی بیهوش کننده اینجا بود. با پام ضربهی آرومی بهش زدم و معلق کردم، به سمت پنجره کشتی رفتم و همراه سانزو داخل جت پریدم.
کنیکیدا نگاهی به سانزو انداخت؛ به قصد گفتن چیزی دهنشو باز کرد اما با دیدن وضعیتم حرفشو خورد و با حالت نگران پرسید: چرا اینجوری شدی تو؟. چشمامو بستم و به سختی گفتم:ف...فقط...برو... . بدون هیچ حرفی جتو روشن کرد و با سرعت راه افتاد.
دقیق یادم نیست چه اتفاقی افتاد اما با فریاد های کنیکیدا که کم کم نامفهوم میشد گوش کردم.
÷هی! چت شده؟! هی!...
کنیکیدا نگاهی به سانزو انداخت؛ به قصد گفتن چیزی دهنشو باز کرد اما با دیدن وضعیتم حرفشو خورد و با حالت نگران پرسید: چرا اینجوری شدی تو؟. چشمامو بستم و به سختی گفتم:ف...فقط...برو... . بدون هیچ حرفی جتو روشن کرد و با سرعت راه افتاد.
دقیق یادم نیست چه اتفاقی افتاد اما با فریاد های کنیکیدا که کم کم نامفهوم میشد گوش کردم.
÷هی! چت شده؟! هی!...
۳.۴k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.