*پارت چهاردهم*
_میدونم منو مقصر مرگ یونا و درد و رنجی که کشیدی، میدونی ولی ازت میخوام یه فرصت به من و زندگیمون بدی و کمکم کنی تا بتونم تغییر کنم...راستش بعد از آخرین
ملاقامتون، خیلی به حرفات فکر کردم، حتی مخفیانه، وارد شهر شدم و دیدم، حق با توعه .مردمم، ازم متنفرن و اونجا بود که نفهمیدم چجوری ولی بعد این همه مدت سنگ دلی، چیزی تو
من فرو ریخت و ناخودآگاه ترسیدم..ترس از دست دادن چیزی
که الان هستم و از همه مهم تر..ترس از دست دادن تو....من ناخواسته، وارد بازی کثیف پدرم و اطرافیانش شدم و انتقام،
باعث شده بود تا مردمم رو ناعادلانه، زیر بار ظلم و ستمم قرار بدم ...همونجا به خودم قول دادم بخاطر تو تغییر کنم...میدونم یه شبه این همه تحول، مسخره بنظر میاد ولی من حاضرم بخاطر تو حتی از مقام پادشاهیمم بگذرم....
جلوی پام زانو زد و دستام رو چسبید.
_بهم گفتی که اگه تغییر نکنم، جایگاهی تو قلبت نخواهم داشت...من میخوام برای تو تغییر کنم..پس ازت
میخوام که بهم کمک کنی...
نیم خیز شد و بوسه نسبتا طولانی ای، رو پیشونیم کاشت...
_مادرم همیشه میگفت، هر آدمی،لایق یه فرصت دوبارست...امیدوارم، منم لایقش باشم...
بعد زدن این حرف، بلند شد و همراه محافظ و ندیمه هاش رفت...
قلبم انقدر شدید خودش رو به در و دیوار قفسه سینم میکوبید که میتونستم قسم بخورم صداش به گوش همه میرسه...
شکوفه زدن گلای علاقه نسبت بهش رو تو قلبم احساس میکردم...من..کیم ا.ت ...یه شبه..با شنیدن اعترافات و صحبت های پادشاه...احساسم نسبت بهش تغییر کرد...!
***روز بعد***
دیشب تا صبح، چشم رو هم نزاشتم و به حرفاش فکر کردم..به لحن آرومش، به اعترافی که کرد...به همه چیز...دلم میخواد این فرصت رو به خودمون بدم...هم کمکش کنم تغییر کنه و هم،
احساسم نسبت بهش رو قوی تر کنم...نگاهی به بالا انداختم...
+منو ببخش یونا..میدونم کلی تو زندگی با یونگی، اذیت شدی.ولی من دلگ میخاد این فرصت رو بهش بدم...
یونایا...میدونم احمقانست...ولی فکر کنم.....عاشقش شدم.
مشغول فکر کردن بودم که در اتاق باز شد و برادرم، داخل شد..
=به به..میبینم که یکی اینجا نشسته و داره به معشوق فکر میکنه...
نگاه گیجی بهش انداختم که گفت: =منظورم عالیجنابه...مثل اینکه حرفای دیشب، خوب روت تاثیر گذاشته...
با برداشتن کتاب روی میز و پرت کردن سمتش، قهقهش به هوا رفت...
+یااااا ...اولا ، سرعتی که هاملونی تو رسوندن اخبار به تو داره، پیک سلطنتی نداره ...بعدشم، مسخرم نکن..من الان تو
بحران عاطفی قرار گرفتم...
=آیگووو..خواهر کوچولوم دچار بحران شده..خیلی خب، بگو ببینم چرا فکر میکنی دچار بحران شدی؟
نفسم رو با شدت بیرون فرستادم...
شرایط:
Like:35
Comment:10
ملاقامتون، خیلی به حرفات فکر کردم، حتی مخفیانه، وارد شهر شدم و دیدم، حق با توعه .مردمم، ازم متنفرن و اونجا بود که نفهمیدم چجوری ولی بعد این همه مدت سنگ دلی، چیزی تو
من فرو ریخت و ناخودآگاه ترسیدم..ترس از دست دادن چیزی
که الان هستم و از همه مهم تر..ترس از دست دادن تو....من ناخواسته، وارد بازی کثیف پدرم و اطرافیانش شدم و انتقام،
باعث شده بود تا مردمم رو ناعادلانه، زیر بار ظلم و ستمم قرار بدم ...همونجا به خودم قول دادم بخاطر تو تغییر کنم...میدونم یه شبه این همه تحول، مسخره بنظر میاد ولی من حاضرم بخاطر تو حتی از مقام پادشاهیمم بگذرم....
جلوی پام زانو زد و دستام رو چسبید.
_بهم گفتی که اگه تغییر نکنم، جایگاهی تو قلبت نخواهم داشت...من میخوام برای تو تغییر کنم..پس ازت
میخوام که بهم کمک کنی...
نیم خیز شد و بوسه نسبتا طولانی ای، رو پیشونیم کاشت...
_مادرم همیشه میگفت، هر آدمی،لایق یه فرصت دوبارست...امیدوارم، منم لایقش باشم...
بعد زدن این حرف، بلند شد و همراه محافظ و ندیمه هاش رفت...
قلبم انقدر شدید خودش رو به در و دیوار قفسه سینم میکوبید که میتونستم قسم بخورم صداش به گوش همه میرسه...
شکوفه زدن گلای علاقه نسبت بهش رو تو قلبم احساس میکردم...من..کیم ا.ت ...یه شبه..با شنیدن اعترافات و صحبت های پادشاه...احساسم نسبت بهش تغییر کرد...!
***روز بعد***
دیشب تا صبح، چشم رو هم نزاشتم و به حرفاش فکر کردم..به لحن آرومش، به اعترافی که کرد...به همه چیز...دلم میخواد این فرصت رو به خودمون بدم...هم کمکش کنم تغییر کنه و هم،
احساسم نسبت بهش رو قوی تر کنم...نگاهی به بالا انداختم...
+منو ببخش یونا..میدونم کلی تو زندگی با یونگی، اذیت شدی.ولی من دلگ میخاد این فرصت رو بهش بدم...
یونایا...میدونم احمقانست...ولی فکر کنم.....عاشقش شدم.
مشغول فکر کردن بودم که در اتاق باز شد و برادرم، داخل شد..
=به به..میبینم که یکی اینجا نشسته و داره به معشوق فکر میکنه...
نگاه گیجی بهش انداختم که گفت: =منظورم عالیجنابه...مثل اینکه حرفای دیشب، خوب روت تاثیر گذاشته...
با برداشتن کتاب روی میز و پرت کردن سمتش، قهقهش به هوا رفت...
+یااااا ...اولا ، سرعتی که هاملونی تو رسوندن اخبار به تو داره، پیک سلطنتی نداره ...بعدشم، مسخرم نکن..من الان تو
بحران عاطفی قرار گرفتم...
=آیگووو..خواهر کوچولوم دچار بحران شده..خیلی خب، بگو ببینم چرا فکر میکنی دچار بحران شدی؟
نفسم رو با شدت بیرون فرستادم...
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۵.۵k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.