چه خواهد شد / پارت ۲
چه خواهد شد
پارت ۲
من در حال خوردن بستنیم بودم که مامانم گوشیشو نگاه کرد . چند ثانیه به گوشیش خیره شد و بعد صورتش عصبی و نگران شد .
ملینا : مامان چی شده ؟
مامان/م: اون پسره بود ایلیا....مامان اون پیام داده.....
با گفتن جمله ی اون پسره بود ایلیا برای بار هزارم قلبم شکست.....وقتی مامانم اینجوری میگه منو یاد اون قضیه میندازه....
ملینا : خب؟ چی گفته؟
مامانم از جاش پاشد .
مامان/م : پاشو بریم خونه
ملینا : چی شده مامان؟
مامان/م : میگم پاشو
ملینا : باشه....باشه...
پول بستنی رو حساب کردیم و به سمت آموزشگاه زبان آجیم رفتیم چون کلاسش تموم شده بود...... مامانم کل راه عصبی بود و هیچ حرفی نزد......بعد از اینکه لیا و مامانم کلی ماچ و بغل کردن رفتیم سمت خونه ......
(در خانه)
مامانم کلا عصبی بود و هیچ حرفی نمی زد....
ملینا : مامان جونم نمیخوای بگی چی شده ؟
مامان/م : صبر کن بابات بیاد بعد....
کم کم داشتم نگران می شدم.....همون حسی بود که اون موقع داشتم...... همون حسی که وقتی مامانم برای گندکاری من به مدرسه اومد داشتم.....همون حسی که بعد از دعوای معلم و مدیر و مامانم داشتم......ترکیبی از استرس و ترس و نگرانی .....
یه لیوان آب خوردم که آروم بشم ولی هر لحظه استرسم بیشتر می شد....
(چند ساعت بعد )
بالاخره بعد از چند ساعت بابام اومد . تو پذیرایی نشسته بود و داشت به لیا هدیه میداد . مامانم از آشپزخونه یه لیوان چای برای بابام آورد و روی میز گذاشت . بعد خودشم روی مبل روبروی بابام نشست .
مامان/م : ملینا تو هم بشین .
ضربان قلبم رفت بالا . دوباره چی شده ؟ آروم روی مبلی که بین مامان و بابام بود نشستم .
مامان/م : دخترم لیا ، عزیزم برو تو اتاقت بازی کن(با مهربونی)
لیا : باشه (رفت تو اتاقش)
قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون که مامانم شروع به حرف زدن کرد .
مامان/م : شهاب (بابای ملینا) تو با آقای نیک نام هم کاری ؟
بابا/م : آره چطور مگه؟
مامان/م : چرا زودتر بهم نگفته بودی؟
بابا/م : فکر نمی کردم مسائل کاریم برات مهم باشه . اتفاقی افتاده؟
مامانم یه نگاه به من کرد .
مامان/م : مامان ایلیا ، همون پسره که دردسرساز شد ، بهم پیام داد.....
ترسم بیشتر شد .
مامان/م : گفت که شوهرش با تو هم کاره و به مسائلی بین شراکت خودتون هست که.....گفت که ..... ایلیا میخواد با ملینا ازدواج کنه....
یه لحظه قلبم وایساد.....یعنی چی ؟ اون گند زد به زندگیم...... حالا میخواد باهام ازدواج کنه؟ ......بابام متعجب به من نگاه کرد....
شروع کردم به خندیدن .
ملینا: خوب بود مامان . شوخیه خوبی بود
مامان/م : شوخی نکردم ملینا
کم کم خنده ام تبدیل به ناراحتی و ترس شد .
ملینا : یعنی چی ؟.....
نظراتون رو بگین . پارت بعد به شرط ۲ کامنت و ۵ لایک .
پارت ۲
من در حال خوردن بستنیم بودم که مامانم گوشیشو نگاه کرد . چند ثانیه به گوشیش خیره شد و بعد صورتش عصبی و نگران شد .
ملینا : مامان چی شده ؟
مامان/م: اون پسره بود ایلیا....مامان اون پیام داده.....
با گفتن جمله ی اون پسره بود ایلیا برای بار هزارم قلبم شکست.....وقتی مامانم اینجوری میگه منو یاد اون قضیه میندازه....
ملینا : خب؟ چی گفته؟
مامانم از جاش پاشد .
مامان/م : پاشو بریم خونه
ملینا : چی شده مامان؟
مامان/م : میگم پاشو
ملینا : باشه....باشه...
پول بستنی رو حساب کردیم و به سمت آموزشگاه زبان آجیم رفتیم چون کلاسش تموم شده بود...... مامانم کل راه عصبی بود و هیچ حرفی نزد......بعد از اینکه لیا و مامانم کلی ماچ و بغل کردن رفتیم سمت خونه ......
(در خانه)
مامانم کلا عصبی بود و هیچ حرفی نمی زد....
ملینا : مامان جونم نمیخوای بگی چی شده ؟
مامان/م : صبر کن بابات بیاد بعد....
کم کم داشتم نگران می شدم.....همون حسی بود که اون موقع داشتم...... همون حسی که وقتی مامانم برای گندکاری من به مدرسه اومد داشتم.....همون حسی که بعد از دعوای معلم و مدیر و مامانم داشتم......ترکیبی از استرس و ترس و نگرانی .....
یه لیوان آب خوردم که آروم بشم ولی هر لحظه استرسم بیشتر می شد....
(چند ساعت بعد )
بالاخره بعد از چند ساعت بابام اومد . تو پذیرایی نشسته بود و داشت به لیا هدیه میداد . مامانم از آشپزخونه یه لیوان چای برای بابام آورد و روی میز گذاشت . بعد خودشم روی مبل روبروی بابام نشست .
مامان/م : ملینا تو هم بشین .
ضربان قلبم رفت بالا . دوباره چی شده ؟ آروم روی مبلی که بین مامان و بابام بود نشستم .
مامان/م : دخترم لیا ، عزیزم برو تو اتاقت بازی کن(با مهربونی)
لیا : باشه (رفت تو اتاقش)
قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون که مامانم شروع به حرف زدن کرد .
مامان/م : شهاب (بابای ملینا) تو با آقای نیک نام هم کاری ؟
بابا/م : آره چطور مگه؟
مامان/م : چرا زودتر بهم نگفته بودی؟
بابا/م : فکر نمی کردم مسائل کاریم برات مهم باشه . اتفاقی افتاده؟
مامانم یه نگاه به من کرد .
مامان/م : مامان ایلیا ، همون پسره که دردسرساز شد ، بهم پیام داد.....
ترسم بیشتر شد .
مامان/م : گفت که شوهرش با تو هم کاره و به مسائلی بین شراکت خودتون هست که.....گفت که ..... ایلیا میخواد با ملینا ازدواج کنه....
یه لحظه قلبم وایساد.....یعنی چی ؟ اون گند زد به زندگیم...... حالا میخواد باهام ازدواج کنه؟ ......بابام متعجب به من نگاه کرد....
شروع کردم به خندیدن .
ملینا: خوب بود مامان . شوخیه خوبی بود
مامان/م : شوخی نکردم ملینا
کم کم خنده ام تبدیل به ناراحتی و ترس شد .
ملینا : یعنی چی ؟.....
نظراتون رو بگین . پارت بعد به شرط ۲ کامنت و ۵ لایک .
۶.۳k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.