*کوک*
*کوک*
یونگی : اینجا چخبره
هیوک : س...سرباز مین
تهیونگ : سرباز مین خداروشکر اومدین
یونگی : ات چرا گریه میکنه ؟
کوک : اون دوتا ترسوندش. بی حیا میخواست کار بزرگونه با ات بکنه...کثافط الدنگ پفیوز بیخاصیت! برو با مادرت لب بگیر تخماتو ترکوندم دیگه چی میخوای ها *داد*( پسرم ارام تر😔)
یونگی : فک کنم نگه داشتنشون درد سره. جین
جین : هوم؟
یونگی : اون وو و هیوک رو به در قصر هدایت کن و به یون بگو پولاشونو بهشون برگردونه
جین : بالاخره ارزوم براورده شد. خب شما دوتا جلوم بیاین
هیوک : هوم
اون وو : اییی هیونگ سرم
هیوک :خفه شو همش تقصیر توعه
ات همونطور که بغلم کرده بود با تنفر نگاشون میکرد. یدفه رفت سمتشون و با پا رف تو کون هیوک و لگد محکمی به کمر اون وو زد
تهیونگ : انتقامشو گرف 😐
جیمین : دردشو احساس کردم
هوسوک : با این صدایی که داد دیگ فک نکنم بتونه بشینه
یونگی : همونطور که ات رو میشناسیم. هیچ وقت کم نمیاره
کوک : اوهوم...
هوسوک : کارت عالی بود جونگ کوک
کوک : اسممو از کجا میدونی
هوسوک : متوجه شدم همیشه ات صدات میزنه
کوک : هوم...کار من اون قد فوق العاده نبود. چون بازم ترسیده بودم. فقد نمیخواستم دست حرومزاده ای مثل هیوک به ات بخوره. فقد اعصابم خورد شد چون گریشو در اوردن. اولین بارم بود چهره ترسیده و گریونشو میبینم.
ات : سرباز مین
یونگی : چی شده
ات : مچ دستام قرمز شده و درد میکنه.
یونگی : یه همچین دستای ظریفی معلومه اینطوری میشن. تازه اون پسره دستاتو محکم فشار میداد نه؟
ات : اوهوم...
یونگی : با من بیا
ات : باشه
یونگی : بچه ها شما اگه میتونین غذاتونو ببرین خوابگاه اونجا بخورین. کم کم میخوایم بخوابیم
کوک : چشم
*ات*
دوتا انگشت سرباز مین رو گرفته بودم و منو میبرد یه جایی
یونگی : اینجا چخبره
هیوک : س...سرباز مین
تهیونگ : سرباز مین خداروشکر اومدین
یونگی : ات چرا گریه میکنه ؟
کوک : اون دوتا ترسوندش. بی حیا میخواست کار بزرگونه با ات بکنه...کثافط الدنگ پفیوز بیخاصیت! برو با مادرت لب بگیر تخماتو ترکوندم دیگه چی میخوای ها *داد*( پسرم ارام تر😔)
یونگی : فک کنم نگه داشتنشون درد سره. جین
جین : هوم؟
یونگی : اون وو و هیوک رو به در قصر هدایت کن و به یون بگو پولاشونو بهشون برگردونه
جین : بالاخره ارزوم براورده شد. خب شما دوتا جلوم بیاین
هیوک : هوم
اون وو : اییی هیونگ سرم
هیوک :خفه شو همش تقصیر توعه
ات همونطور که بغلم کرده بود با تنفر نگاشون میکرد. یدفه رفت سمتشون و با پا رف تو کون هیوک و لگد محکمی به کمر اون وو زد
تهیونگ : انتقامشو گرف 😐
جیمین : دردشو احساس کردم
هوسوک : با این صدایی که داد دیگ فک نکنم بتونه بشینه
یونگی : همونطور که ات رو میشناسیم. هیچ وقت کم نمیاره
کوک : اوهوم...
هوسوک : کارت عالی بود جونگ کوک
کوک : اسممو از کجا میدونی
هوسوک : متوجه شدم همیشه ات صدات میزنه
کوک : هوم...کار من اون قد فوق العاده نبود. چون بازم ترسیده بودم. فقد نمیخواستم دست حرومزاده ای مثل هیوک به ات بخوره. فقد اعصابم خورد شد چون گریشو در اوردن. اولین بارم بود چهره ترسیده و گریونشو میبینم.
ات : سرباز مین
یونگی : چی شده
ات : مچ دستام قرمز شده و درد میکنه.
یونگی : یه همچین دستای ظریفی معلومه اینطوری میشن. تازه اون پسره دستاتو محکم فشار میداد نه؟
ات : اوهوم...
یونگی : با من بیا
ات : باشه
یونگی : بچه ها شما اگه میتونین غذاتونو ببرین خوابگاه اونجا بخورین. کم کم میخوایم بخوابیم
کوک : چشم
*ات*
دوتا انگشت سرباز مین رو گرفته بودم و منو میبرد یه جایی
۷۵.۳k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.