فیک
چند ماهی از تولد هرا کوچولو گذشته بود و حال و هوای خونه جئونها حسابی عوض شده بود. هرا بهتازگی حرکاتی نشون میداد که فکر کوک رو به خودش مشغول کرده بود. او دیگه مثل قبل پرانرژی و بشاش نبود.
انگار غمی تو دلش خانه کرده بود که نمیشد به سادگی باهاش کنار اومد. کلاسهایش رو مرتب نمیرفت و با دوستانش هم زیاد گرم نمیگرفت.
اون روز وقتی به کوک زنگ زدن، با عجله خودش رو به مهد رسوند. فهمیده بود که هرا با یکی از همکلاسیهاش دعوا کرده. توی دفتر مهد منتظر نشسته بود. وقتی در باز شد، هرا با چهرهای درهم همراه یکی از پدران همکلاسیهاش وارد شد. مردی قد بلند و خوشسیما که خود رو پارک جیمین معرفی کرد. پشت سرش، پسری ریزنقش و شرور هم وارد شد.
کوک همینکه پسر رو دید، شناختش. همون بچهای بود که یک ماه پیش یه بار تصادفاً به هرا بر خورده بود . هرا با دیدن پدرش لبخندی زد و صداش رو بلند کرد
بابا!
کوک که هنوز از اتفاق پیشآمده عصبی بود، اخمی کرد و گفت: زود دلیل دعواتو بهم میگی.
همین جمله ساده، هرا رو تو لاک دفاعی خودش فرو برد. دیگه مثل گذشته به بغل پدرش نپرید. با صورتی که از تاثر و شرم سرخ بود، گفت: چشم.
جیمین، پدر پسرک، جلوتر اومد و دستش رو برای دست دادن دراز کرد:
آقای جئون، پارک جیمین هستم. از آشناییتون خوشبختم. واقعاً بابت زحمتی که بهخاطر پسرم متحمل شدید، عذر میخوام.
کوک با خونسردی و ادب پاسخ داد:
باعث افتخار من هم هست، آقای پارک. خب، حالا مهمتر از همه بفهمیم چرا این دعوا پیش اومد.
مدیر مهد که از این برخوردها چندان راضی به نظر نمیرسید، پیشنهاد داد:
شاید بهتر باشه جای دیگهایی همدیگه رو ببینید، چون بچهها باید به کلاس برگردند.
کوک با سر تایید کرد و گفت:
باشه، آدرسو براتون میفرستم.
بعدش رو به هرا کرد و گفت:
وسایلتو جمع کن و بیا سوار ماشین شو، منتظرتم.
چهره هرا هنوز عبوس بود اما سری به نشانه اطاعت تکون داد و رفت که وسایلش رو جمع کنه. کوک هم بعد از عذرخواهی مختصری، از مهد خارج شد و به فکر فرو رفت. انگار فشارهایی روی قلب کوچولوی دخترش سنگینی میکرد که لازم بود دقیقتر بهش پرداخته بشه.
وقتی به ماشین برگشتن و راهی خونه شدن، فضای سنگینی بینشون حکمفرما بود. کوک که نمیخواست این سکوت طاقتفرسا ادامه پیدا کنه، بار دیگه خطاب به هرا گفت:
صد دفعه لازم نیست بگم، فقط بگو چی شده!
هرا که هنوز از دعوای مهد کودک ناراحت بود، با چشمانی اشکبار، شروع به صحبت کرد:
بابا، تقصیر من نبود. اون پسره گفت من مامان ندارم، و خودش داره. منم دیگه عصبانی شدم و یه سنگ پرت کردم سمتش. چی؟ انتظار ندارید که همیشه منو مسخره کنن و…
اما ناگهان مکث کرد. احساسات درونیش به قدری قوی بود که نتونست جملهاش رو تمام کنه. سرش رو انداخت پایین و اشکهاش شروع به جاری شدن کرد. کوک که دلش طاقت این صحنه رو نداشت، ماشین رو کنار کشید و گفت:
هرا، عزیز دلم، میدونم سخته اما باید یاد بگیریم چطور با این مسخرهبازیها کنار بیایم. ما همیشه کنار هم هستیم و من همیشه هواتو دارم.
انگار غمی تو دلش خانه کرده بود که نمیشد به سادگی باهاش کنار اومد. کلاسهایش رو مرتب نمیرفت و با دوستانش هم زیاد گرم نمیگرفت.
اون روز وقتی به کوک زنگ زدن، با عجله خودش رو به مهد رسوند. فهمیده بود که هرا با یکی از همکلاسیهاش دعوا کرده. توی دفتر مهد منتظر نشسته بود. وقتی در باز شد، هرا با چهرهای درهم همراه یکی از پدران همکلاسیهاش وارد شد. مردی قد بلند و خوشسیما که خود رو پارک جیمین معرفی کرد. پشت سرش، پسری ریزنقش و شرور هم وارد شد.
کوک همینکه پسر رو دید، شناختش. همون بچهای بود که یک ماه پیش یه بار تصادفاً به هرا بر خورده بود . هرا با دیدن پدرش لبخندی زد و صداش رو بلند کرد
بابا!
کوک که هنوز از اتفاق پیشآمده عصبی بود، اخمی کرد و گفت: زود دلیل دعواتو بهم میگی.
همین جمله ساده، هرا رو تو لاک دفاعی خودش فرو برد. دیگه مثل گذشته به بغل پدرش نپرید. با صورتی که از تاثر و شرم سرخ بود، گفت: چشم.
جیمین، پدر پسرک، جلوتر اومد و دستش رو برای دست دادن دراز کرد:
آقای جئون، پارک جیمین هستم. از آشناییتون خوشبختم. واقعاً بابت زحمتی که بهخاطر پسرم متحمل شدید، عذر میخوام.
کوک با خونسردی و ادب پاسخ داد:
باعث افتخار من هم هست، آقای پارک. خب، حالا مهمتر از همه بفهمیم چرا این دعوا پیش اومد.
مدیر مهد که از این برخوردها چندان راضی به نظر نمیرسید، پیشنهاد داد:
شاید بهتر باشه جای دیگهایی همدیگه رو ببینید، چون بچهها باید به کلاس برگردند.
کوک با سر تایید کرد و گفت:
باشه، آدرسو براتون میفرستم.
بعدش رو به هرا کرد و گفت:
وسایلتو جمع کن و بیا سوار ماشین شو، منتظرتم.
چهره هرا هنوز عبوس بود اما سری به نشانه اطاعت تکون داد و رفت که وسایلش رو جمع کنه. کوک هم بعد از عذرخواهی مختصری، از مهد خارج شد و به فکر فرو رفت. انگار فشارهایی روی قلب کوچولوی دخترش سنگینی میکرد که لازم بود دقیقتر بهش پرداخته بشه.
وقتی به ماشین برگشتن و راهی خونه شدن، فضای سنگینی بینشون حکمفرما بود. کوک که نمیخواست این سکوت طاقتفرسا ادامه پیدا کنه، بار دیگه خطاب به هرا گفت:
صد دفعه لازم نیست بگم، فقط بگو چی شده!
هرا که هنوز از دعوای مهد کودک ناراحت بود، با چشمانی اشکبار، شروع به صحبت کرد:
بابا، تقصیر من نبود. اون پسره گفت من مامان ندارم، و خودش داره. منم دیگه عصبانی شدم و یه سنگ پرت کردم سمتش. چی؟ انتظار ندارید که همیشه منو مسخره کنن و…
اما ناگهان مکث کرد. احساسات درونیش به قدری قوی بود که نتونست جملهاش رو تمام کنه. سرش رو انداخت پایین و اشکهاش شروع به جاری شدن کرد. کوک که دلش طاقت این صحنه رو نداشت، ماشین رو کنار کشید و گفت:
هرا، عزیز دلم، میدونم سخته اما باید یاد بگیریم چطور با این مسخرهبازیها کنار بیایم. ما همیشه کنار هم هستیم و من همیشه هواتو دارم.
۱.۸k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.