شاهزاده اهریمنی پارت 13
شاهزاده اهریمنی پارت 13
شدو ❤️🖤 :
رفتم سمت رایا .
هنوزم سوار اسب بود انگار نمیتونست از سوار کاری دل بکنه .
دستمو سمتش دراز کردم .
ـ نمیخوای پیاده بشی بانو ؟
رایا ـ اینجوری صدام نکن .
اخماش یکم تو هم رفت .
ـ باشه باشه به دل نگیر .
کمکش کردم از اسب بیاد پایین و اسبو به ارواح سپردیم .
ـ رایا .... میتونم یه سوالی بپرسم ؟
رایا ـ اممم ... آره فک کنم .
نمیتونستم واکنش رایا رو بعد از سوال پیش بینی کنم . ممکن بود خیلی عصبی یا غمگین بشه ... یا شاید اصن واکنش خاصی نداشته باشه و فقط جواب سوال رو بده .
ـ اممممم .....
رایا ـ شدو ، میشه بگی چی شده ؟ داری جون به لبم میکنی.
ـ خب .... مارکو بهمون گفت که .... اگه نتونی خودتو کنترل کنی ... اتفاقات چندان خوبی نمیوفته و شک کردم که شاید تو گذشته ... خب ... اتفاقی افتاده باشه . منظورش چی بود ؟
رایا ـ مارکو بهتون گفته ؟
و با چهره ای که معلوم بود عصبانیه به مارکو خیره شد .
رایا ـ چیز خاصی نیست .
سونیک ـ بیخیال دختر بهمون بگو دیگه مگه چقدر بد میتونه باشه ؟
رایا ـ گفتم که چیزی نیست . بیخیال اون موضوع شید .
سونیک ـ رایااااااا ... بهمون بگوووو .
رایا یهو برگشت و داد زد ـ گفتم چیزی برای دونستم نیست .
دستاشو خیلی محکم مشت کرده بود .
این موضوعی بود که اصلا دوست نداشت راجبش حرف بزنه ، مثل مرگ ماریا برای من ...
سونیک دیگه چیزی نگفت . درواقع .... هیچکس چیزی نگفت .
سونیک ـ من ... متاسفم . نمیخواستم عصبی بشی .
رایا نفسشو بیرون داد و کم کم آروم شد .
دستمو روی شونش گذاشتم .
ـ اگه اذیتت میکنه مجبور نیستی بگی .
رایا ـ نه ، بالاخره که باید بفهمید .... بیاید . نشونتون میدم .
به سمت باغ گل رز داخل حیاط کاخ رفت .
باغ داخل حیاط احتمالا شاد ترین و رنگی ترین قسمت کاخ بود .
احتمالا همین باغ باعث شده بود که رایا مثل فضای درون کاخ سرد و بی روح نباشه و با حال و هوای کاخ تضاد به وجود بیاره .
رایا یکی از رز هارو از شاخه جدا کرد و داخل دستش گرفت ولی بعد .... گل داخل دست رایا پژمرده شد و رنگ و نشاطش رو از دست داد .
رایا ـ دیدین ؟ این دلیلیه که به اسبا نزدیک نمیشدم . من مانع زندگی و ادامه ش میشم .
سیلور ـ ت...تو ... خدای مرگی ؟
رایا ـ چی ؟ نه نه من خدا یا الهه نیستم ولی بخشی از قدرت فرشته مرگ درونمه .
ـ ولی چجوری ؟
رایا ـ وقتی به دنیا اومدم خیلی ضعیف بودم و .... شانس کمی داشتم . بلک از فرشته مرگ درخواست کمک کرد و اون هم به من عمر اضافی داد و این باعث شد بخشی از قدرت اونو داشته باشم . البته .... این عمر اضافی منو فقط تا یه جایی همراهی میکنه..... نمیدونم تا کی ولی ... خیلی زیاد نیست .
قطره اشکی از چشمای رایا سرازیر شد .
اولین باری بود که این روحیه شاد و سرزنده رو غمگین میدیدم .
مارکو اشکشو پاک کرد .
رایا ـ فک کنم دیگه کافی باشه . بیاید از این فاز غم دربیایم .
و بیخیال احساسات قبلی شد البته .... فقط در ظاهر .
مایلز اومد جلو .
مایلز ـ میبینم که از قدرت وحشتناکش مطلع شدید .
رایا ـ ساکت شو مایلز .
مایلز ـ اگه نشم چی ؟
رایا یه قدم جلو رفت ولی مارکو مچ دستشو گرفت .
مارکو ـ ولش کن ، ارزششو نداره که صلح رو بشکنی .
رایا نگاه خیلی سنگینی به مایلز انداخت .
نگاهی پر از حرف هایی که ته دلش بود ولی ترجیح میداد به زبون نیاره .
صدای تیزی نگاه رایا رو شکست .
توجهمون به گنبد شیشه ای تالار اصلی جلب شد .
صدای برخورد دو تا شمشیر به هم دیگه و شایدم بیشتر .
و بعد ...... سکوتی مرگبار بر کل فضای کاخ حاکم شد و دیگه فقط زوزه باد بود که به گوش میرسید .
مثل اینکه یکی از شمشیر ها طعم خون رو چشیده بود ....
ولی کدوم ؟ ....
شدو ❤️🖤 :
رفتم سمت رایا .
هنوزم سوار اسب بود انگار نمیتونست از سوار کاری دل بکنه .
دستمو سمتش دراز کردم .
ـ نمیخوای پیاده بشی بانو ؟
رایا ـ اینجوری صدام نکن .
اخماش یکم تو هم رفت .
ـ باشه باشه به دل نگیر .
کمکش کردم از اسب بیاد پایین و اسبو به ارواح سپردیم .
ـ رایا .... میتونم یه سوالی بپرسم ؟
رایا ـ اممم ... آره فک کنم .
نمیتونستم واکنش رایا رو بعد از سوال پیش بینی کنم . ممکن بود خیلی عصبی یا غمگین بشه ... یا شاید اصن واکنش خاصی نداشته باشه و فقط جواب سوال رو بده .
ـ اممممم .....
رایا ـ شدو ، میشه بگی چی شده ؟ داری جون به لبم میکنی.
ـ خب .... مارکو بهمون گفت که .... اگه نتونی خودتو کنترل کنی ... اتفاقات چندان خوبی نمیوفته و شک کردم که شاید تو گذشته ... خب ... اتفاقی افتاده باشه . منظورش چی بود ؟
رایا ـ مارکو بهتون گفته ؟
و با چهره ای که معلوم بود عصبانیه به مارکو خیره شد .
رایا ـ چیز خاصی نیست .
سونیک ـ بیخیال دختر بهمون بگو دیگه مگه چقدر بد میتونه باشه ؟
رایا ـ گفتم که چیزی نیست . بیخیال اون موضوع شید .
سونیک ـ رایااااااا ... بهمون بگوووو .
رایا یهو برگشت و داد زد ـ گفتم چیزی برای دونستم نیست .
دستاشو خیلی محکم مشت کرده بود .
این موضوعی بود که اصلا دوست نداشت راجبش حرف بزنه ، مثل مرگ ماریا برای من ...
سونیک دیگه چیزی نگفت . درواقع .... هیچکس چیزی نگفت .
سونیک ـ من ... متاسفم . نمیخواستم عصبی بشی .
رایا نفسشو بیرون داد و کم کم آروم شد .
دستمو روی شونش گذاشتم .
ـ اگه اذیتت میکنه مجبور نیستی بگی .
رایا ـ نه ، بالاخره که باید بفهمید .... بیاید . نشونتون میدم .
به سمت باغ گل رز داخل حیاط کاخ رفت .
باغ داخل حیاط احتمالا شاد ترین و رنگی ترین قسمت کاخ بود .
احتمالا همین باغ باعث شده بود که رایا مثل فضای درون کاخ سرد و بی روح نباشه و با حال و هوای کاخ تضاد به وجود بیاره .
رایا یکی از رز هارو از شاخه جدا کرد و داخل دستش گرفت ولی بعد .... گل داخل دست رایا پژمرده شد و رنگ و نشاطش رو از دست داد .
رایا ـ دیدین ؟ این دلیلیه که به اسبا نزدیک نمیشدم . من مانع زندگی و ادامه ش میشم .
سیلور ـ ت...تو ... خدای مرگی ؟
رایا ـ چی ؟ نه نه من خدا یا الهه نیستم ولی بخشی از قدرت فرشته مرگ درونمه .
ـ ولی چجوری ؟
رایا ـ وقتی به دنیا اومدم خیلی ضعیف بودم و .... شانس کمی داشتم . بلک از فرشته مرگ درخواست کمک کرد و اون هم به من عمر اضافی داد و این باعث شد بخشی از قدرت اونو داشته باشم . البته .... این عمر اضافی منو فقط تا یه جایی همراهی میکنه..... نمیدونم تا کی ولی ... خیلی زیاد نیست .
قطره اشکی از چشمای رایا سرازیر شد .
اولین باری بود که این روحیه شاد و سرزنده رو غمگین میدیدم .
مارکو اشکشو پاک کرد .
رایا ـ فک کنم دیگه کافی باشه . بیاید از این فاز غم دربیایم .
و بیخیال احساسات قبلی شد البته .... فقط در ظاهر .
مایلز اومد جلو .
مایلز ـ میبینم که از قدرت وحشتناکش مطلع شدید .
رایا ـ ساکت شو مایلز .
مایلز ـ اگه نشم چی ؟
رایا یه قدم جلو رفت ولی مارکو مچ دستشو گرفت .
مارکو ـ ولش کن ، ارزششو نداره که صلح رو بشکنی .
رایا نگاه خیلی سنگینی به مایلز انداخت .
نگاهی پر از حرف هایی که ته دلش بود ولی ترجیح میداد به زبون نیاره .
صدای تیزی نگاه رایا رو شکست .
توجهمون به گنبد شیشه ای تالار اصلی جلب شد .
صدای برخورد دو تا شمشیر به هم دیگه و شایدم بیشتر .
و بعد ...... سکوتی مرگبار بر کل فضای کاخ حاکم شد و دیگه فقط زوزه باد بود که به گوش میرسید .
مثل اینکه یکی از شمشیر ها طعم خون رو چشیده بود ....
ولی کدوم ؟ ....
۵.۱k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.