تنفر و عشق (P¹)
رونیکا : چی چرا باید با اون ازدواج کنم برای چی باید اونو تحمل کنم پدر رونیکا: ببخشید دخترم ولی تو باید باهاش ازدواج کنی این یه قرار داد قدیمی هست که پدر بزرگت گذاشته و باید بهش عمل کنی به علاوه این که این خواسته پدر بزرگت هست اگه این ازدواج صورت بگیره شرکتمون پیشرفت خیلی بیشتری میکنه و این خواسته من ( پدرت) هم هست رونیکا : چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم مجبور بودم که این ازدواج صورت بگیره چون این تنها خواسته پدربزرگم هست در هر صورت چه من مخالفت میکردم و چه موافقت این ازدواج حتما انجام میشد اشک تو چشمام جمع شده بود سریع رفتم تو اتاقم و پریدم رو تخت و بلند گفتم من چرا باید با اون عروسی کنم اخه چرا من ، اونکه همش تو دانشگاه اذیتم میکنه حالا دیکه بعد از ازدواج چیکارم میکنه خدا به دادم برسه (نکته رونیکا و تهیونگ باهم تو یه دانشگاه درس میخوندن و تهیونگ که همیشه خودش رو برتر از بقیه بچه های دانشگاه میدونست رونیکا که همیشه میخواست عدالت انجا بشه و رونیکا و تهیونگ همیشه سر این موضوع باهم لجبازی میکردن ) بریم خونه تهیونگ اینا 🏃🏻♀️🏃🏻♀️ تهیونگ: چیییییییی من با اون بابا تو رو خدا اینکار رو با من نکن پدر تهیونگ : همین که گفتم تو با اون دختر ازدواج میکنی از هیوری هم جدا میشی تهیونگ: بابا من هیوری رو دوست دارم میخوام با اون ازدواج کنم پدر تهیونگ : مثله اینکه تو یادت رفته بود که این ازدواج یه قول هستش که پدربزرگت خواسته
۱۰.۶k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.