I still love you
I still love you
s2
p9
تهیونگ: منم دوست دارم...
و دیگه هیچ صدایی نشنید...
جونگ کوک ویو
دوباره برگشتم اونجا
تو اون مکان مضخرف و تاریک
من خیلی میترسم
تهیونگا اینجا ترسناکه
بدون تو همه چیز برام ترسناکه
میدونستی من هنوزم دوستت دارم؟!
هزار بار گفتم و بازم میگم
من هنوزم دوستت دارم
تو افکارم غرق شده بودم که در باز شد و اون اومد
با نگاهش بهم فهموند که وقتشه
بغضمو به سختی قورت دادم و دنبالش رفتم
امکان داشت با اینکار دیگه هیچوقت نتونم تهیونگو ببینم... ولی تنها کاریه که از دستم برمیاد!
چشمامو بست و بردتم سمت یه جایی
وقتی چشمامو باز کردم دوباره جلوی همون آتیش کوچیک بودم
اون یه سکه انداخت تو آتیش و بعد یه کارت قرمز رنگ با طرح آتش روش رو از اون آتیش دراورد و بهم داد
اون یه سکه ی بی ارزش رو میداد و در عوض با جون یه نفر بازی میکرد... جون ادما براش هیچ اهمیتی نداشت...!
هیچ چیزی رو اطرافم نمیدیدم... فقط تاریکی... و این باعث میشد نتونم بفهمم اونجا کجاست و راه ورود و خروجش چه سمتیه!
اون بعد از نگاهی که بهم انداخت از جلو چشمام ناپدید شد
به کارت توی دستم نگاهی انداختم
باید هرچه سریعتر تمومش میکردم
به کارت خیره شدم و جمله ای رو به زبون اوردم
جونگکوک: آ..آنّارا...سومانارا
و بعد سیاهی مطلق
خب اگه انیمه دیده باشید همچین چیزایی رو از یه اوتاکو باید انتظار داشته باشید وگرنه من خیلیم ذهنم نرماله فقط بخاطر انیمه دیدن اینارو مینویسم🗿
از اینجا به بعد رو باید مثل انیمه تصور کنید
چشمامو باز کردم و خودمو روی پل دیدم
یه پسر که بهش میخورد همسنم باشه رو لبه ی پل ایستاده بود و انگار قصد خودکشی داشت
وقت نداشتم... اون واقعا داشت میوفتاد
با سرعت به سمتش حرکت کردم و با کشیدن دستش به سمت خودم کشیدمش
با کشیدن دستش روی من افتاد و باهم با زمین برخورد کردیم
لب پایینمو به دندون گرفتم تا صدام در نیاد و ناله نکنم
لعنتی خیلی درد داشت...
به پسر روبه روم که حالا روی من قرار داشت و با تعجب بهم زل زده بود، نگاه کردم و گفتم
جونگکوک: خوبی؟
سوهیون: ب..بله
از روم پا شد و باهم بلند شدیم که گفت
سوهیون: برای چی نجاتم دادی؟
جونگکوک: ت..تو چرا م..میخواستی خ..خودکشی کنی؟ یه بار ک..کافی نبود ح..حالا اینجا هم م..میخوای همینکارو کنی؟!
سوهیون: به تو ربطی نداره که من چیکار میکنم (داد)
ادامه دارد...
s2
p9
تهیونگ: منم دوست دارم...
و دیگه هیچ صدایی نشنید...
جونگ کوک ویو
دوباره برگشتم اونجا
تو اون مکان مضخرف و تاریک
من خیلی میترسم
تهیونگا اینجا ترسناکه
بدون تو همه چیز برام ترسناکه
میدونستی من هنوزم دوستت دارم؟!
هزار بار گفتم و بازم میگم
من هنوزم دوستت دارم
تو افکارم غرق شده بودم که در باز شد و اون اومد
با نگاهش بهم فهموند که وقتشه
بغضمو به سختی قورت دادم و دنبالش رفتم
امکان داشت با اینکار دیگه هیچوقت نتونم تهیونگو ببینم... ولی تنها کاریه که از دستم برمیاد!
چشمامو بست و بردتم سمت یه جایی
وقتی چشمامو باز کردم دوباره جلوی همون آتیش کوچیک بودم
اون یه سکه انداخت تو آتیش و بعد یه کارت قرمز رنگ با طرح آتش روش رو از اون آتیش دراورد و بهم داد
اون یه سکه ی بی ارزش رو میداد و در عوض با جون یه نفر بازی میکرد... جون ادما براش هیچ اهمیتی نداشت...!
هیچ چیزی رو اطرافم نمیدیدم... فقط تاریکی... و این باعث میشد نتونم بفهمم اونجا کجاست و راه ورود و خروجش چه سمتیه!
اون بعد از نگاهی که بهم انداخت از جلو چشمام ناپدید شد
به کارت توی دستم نگاهی انداختم
باید هرچه سریعتر تمومش میکردم
به کارت خیره شدم و جمله ای رو به زبون اوردم
جونگکوک: آ..آنّارا...سومانارا
و بعد سیاهی مطلق
خب اگه انیمه دیده باشید همچین چیزایی رو از یه اوتاکو باید انتظار داشته باشید وگرنه من خیلیم ذهنم نرماله فقط بخاطر انیمه دیدن اینارو مینویسم🗿
از اینجا به بعد رو باید مثل انیمه تصور کنید
چشمامو باز کردم و خودمو روی پل دیدم
یه پسر که بهش میخورد همسنم باشه رو لبه ی پل ایستاده بود و انگار قصد خودکشی داشت
وقت نداشتم... اون واقعا داشت میوفتاد
با سرعت به سمتش حرکت کردم و با کشیدن دستش به سمت خودم کشیدمش
با کشیدن دستش روی من افتاد و باهم با زمین برخورد کردیم
لب پایینمو به دندون گرفتم تا صدام در نیاد و ناله نکنم
لعنتی خیلی درد داشت...
به پسر روبه روم که حالا روی من قرار داشت و با تعجب بهم زل زده بود، نگاه کردم و گفتم
جونگکوک: خوبی؟
سوهیون: ب..بله
از روم پا شد و باهم بلند شدیم که گفت
سوهیون: برای چی نجاتم دادی؟
جونگکوک: ت..تو چرا م..میخواستی خ..خودکشی کنی؟ یه بار ک..کافی نبود ح..حالا اینجا هم م..میخوای همینکارو کنی؟!
سوهیون: به تو ربطی نداره که من چیکار میکنم (داد)
ادامه دارد...
۱۵.۳k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.