تهیونگ و دختر رزمی پوش ۳۳
سو : تو کی هستی؟ . سیاه پوش : خودت میفهمی . سو : یهو یه پودر ریخت توی صورتم و چشمام ناخوداگاه تار دید و کمی چشمام رو بهم زدم تا بهتر ببینم . وقتی چشمام بهتر از حالت تار در اومده بود متوجه شدم که اون سیاه پوش فرار کرده . یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : انگار الان وقت مردنم نیست . ۲ماه بعد سو : دکتر داشت معاینم میکرد و با لبخندی سرش رو اورد بالا و گفت : ملکه سو ولیعهد کاملا سالم هست . سو : ممنونم ازت . طبیب : میخواید درباره سلامتی خودتونم بهتون اطلاعی بدم . سو : نه ازت ممنونم . منکه اخر قراربمیرم مهم نیست که سالمم یا نه .فقط ولیعهد برام مهمه . طبیب : بله . سو : بعد معاینه برگشتم به اتاقم خواستم روی تختم دراز بکشم که یهو یک نامه روی تختم دیدم . از روی تخت برش داشتم و بازش کردم و نامه رو خواندم : امشب داخل باغ منتظرت هستم زمان شب سو : تصمیم گرفتم که برم به باغ قصر اونم بدون اینکه کسی بفهمه . از در اتاقم رفتم بیرون که یهو ندیمه جلوم رو گرفت . ندیمه : بانو کجا میرید؟ . سو : به شما هیچ ربطی نداره . ندیمه : لطفا بزارید ما هم باهاتون بیایم . سو : برو اونور وگرنه سرت رو همینجا با شمشیر میزنم . ندیمه : ملکه من نمیتونم بزارم شما بدون سرباز یا ندیمه به جایی برید . سو : برگشتم به سمت سربازی که کنار در اتاقم ایستاده بود . شمشیرش رو کشیدم و بر روی گردن ندیمه ام گذاشتم و گفتم هنوزم میخوای مقاومت کنی؟ . ندیمه : بله هنوزم مقاوت میکنم . سو : شمشیر رو بیشتر روی گردنش فشار دادم و خون از روی گردنش سرازیر شد و گفتم هنوزم مقاومت میکنی؟ . ندیمه : این چیزا برای من دردی ندارن که بخوام باهاشون از پا در بیام و شکست بخورم . سو : بعد ندیمه از سر راهم کنار رفت و گفت : ولی ملکه لطفا به سو : بعد ندیمه از سر راهم کنار رفت و گفت : ولی ملکه لطفا به خاطر تون بسپارید که من به خاطر این گردنی که داره خون میاد کنار نرفتم ، من فقط به خاطر اینکه شما رو دوست داشتم کنار رفتم . لطفا مراقب خودتون باشید . سو : ازت ممنونم . سعیم رو میکنم🙂 . بعد به سمت باغ حرکت کردم کمی دورم رو نگاه کردم که متوجه یک شخص در تارکی شدم رفتم جلوتر که متوجه شدم اون....
۳۰.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.