عشق درسایه سلطنت پارت 149
ویکتوریا شوکه و ترسیده دهن باز کرد که تهیونگ خشن
گفت
تهیونگ: و هیچ کس حق نداره روی زن من بانوی قصر من دست بلند کنه.. هیچ کس این حرف اخرم بود.. دفعه دیگه حرف نمیزنم.. تنبیه میکنم..
و به عموزاده مادرش که زیر پاش بود نگاه کرد و گفت
تهیونگ: ایشون مثل بقیه مالیاتش رو مطابق دستور بانو مری
پرداخت میکنه یا اموالش رو به زور میگیرن و در صورت سرکشی گردن زده میشه.. مثل بقیه....
و با قدمهای بلند خشن و عصبی سمت در رفت..برگشت و نگاه جدی به مادرش انداخت و با غیض گفت
تهیونگ: مواظب رفتارتون باشین بانو ویکتوریا.. داره برام غیر قابل تحمل میشه... خیلی مواظب باشین چون خوب منو
میشناسین..
و عصبی از سالن رفت بیرون همه شوکه و متعجب بودن
در حضور تهیونگ صدا از دیوار در نمیومد ولی کم کم پچ پچ
ها و صحبت های درگوشی بالا گرفت..
من از همه شوکه تر بودم..جملاتش توی ذهنم رژه میرفت..
جمله اش بدنم رو به رعشه انداخت..
٫٫هیچ کس حق نداره رو زن من بانوی قصر من دست بلندکنه٫٫
زنم؟ گفت زنم.. من زنش بودم چقدر این جمله شیرین و قشنگ بود..
یه لحظه به خودم اومدم و از فکر و خیال خارج شدم و
به اطرافم نگاه کردم که دیدم خدمتکارا لبخند پر احترامی بهم میزنن و تعظیم میکنن و وزراء هم جور دیگه ای نگام میکردن..انگار دستشون اومده بود پادشاه تهیونگ داره ازم حمایت میکنه..
حمایت؟ حمایت واژه درستی بود؟
ویکتوریا یه دفعه زد زیر گریه و با دار و دسته بدون نگاه
کردن بهم با خشم و داغون رفتن جسیکا و کاترین اومدن کنارم...و دست دور گردنم انداخت..لبخندی متفكر وبيجون زدم..
جسیکا : که هیچ کس حق نداره رو زن من دست بلند کنه اره؟؟
لبخندم عمیق تر شد..کاترین خندید و گفت
کاترین: واقعا زنش شديااا...
دستم رو روی دستش گذاشتم و فشردم و گفتم
مری: فک نکنم بانو کاترین.. فقط میخواد اقتدارش رو توی قصر حفظ کنه... نمیخواد کسی روی حرفش حرف بیاره همین..
کاترین به شوخی گفت
کاترین: همین؟ بعد اون من بودم گفتم حق ندارین رو زن من دست بلند کنین؟
مری :نمیخواد معامله اش با فرانسه خدشه دار شه...
جسيكا : معامله ؟ بعد اون روزی که با تبر اومده بود جلوی در اتاقت به فکر معامله نبود؟؟
کمی رفتم تو فکر که جسیکا و کاترین خندیدن و زدن پشتم و جلوم تعظیم کردن و رفتن نمیدونستم چجوری باید به این قضیه نگاه کنم..
چند ساعتی تو اتاقم موندم و بعد از اتاق بیرون اومدم
جلوی در اتاقم توی راهرو پر پنجره وایستادم و به بیرون و
محوطه قصر نگاه کردم سایه و حضوری رو کنارم حس کردم
سریع برگشتم کنارم که دیدم تهیونگه
داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد..چهره اش دیگه عصبی و خشن نبود..نگاهش رو اروم روی من کشید..
تعظیمی کردم نمیدونم چرا سربلند نکردم
تهیونگ دستش رو برد زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد و گفت
تهیونگ: سر به زیر شدی..
چیزی نگفتم..
***
سلام خوشگلا امروز خواستم 11 پارت بزارم اما ویسگون نزاشت پس 10 تا گذاشتم واینکه خیلی ببخشیدا اما اگه کسی بگه پارت هدیه یا باز بزار بازم ببخشید اما میزنم تو دهنشا گفته باشم ... واقعا خیلی فشار رومه هم دارم برا کنکور میخونم هم مهمونیم همم پارت میزارم میدونید که نوشتن خیلی از وقتت رو میگیره منم اعصابم قاتی کرده پس مراعت منم کنید خوشگلا دوستون دارم دخترای من❤️✨
راستی شرط پارت های بعد لطفا هر پارت از فیک های پیج دوم زیر 100 لایک هست رو لایک کنید تا منم زود براتون بزارم ...بازم مرسید از حمایتتون دخترای گلم❤️✨💫
گفت
تهیونگ: و هیچ کس حق نداره روی زن من بانوی قصر من دست بلند کنه.. هیچ کس این حرف اخرم بود.. دفعه دیگه حرف نمیزنم.. تنبیه میکنم..
و به عموزاده مادرش که زیر پاش بود نگاه کرد و گفت
تهیونگ: ایشون مثل بقیه مالیاتش رو مطابق دستور بانو مری
پرداخت میکنه یا اموالش رو به زور میگیرن و در صورت سرکشی گردن زده میشه.. مثل بقیه....
و با قدمهای بلند خشن و عصبی سمت در رفت..برگشت و نگاه جدی به مادرش انداخت و با غیض گفت
تهیونگ: مواظب رفتارتون باشین بانو ویکتوریا.. داره برام غیر قابل تحمل میشه... خیلی مواظب باشین چون خوب منو
میشناسین..
و عصبی از سالن رفت بیرون همه شوکه و متعجب بودن
در حضور تهیونگ صدا از دیوار در نمیومد ولی کم کم پچ پچ
ها و صحبت های درگوشی بالا گرفت..
من از همه شوکه تر بودم..جملاتش توی ذهنم رژه میرفت..
جمله اش بدنم رو به رعشه انداخت..
٫٫هیچ کس حق نداره رو زن من بانوی قصر من دست بلندکنه٫٫
زنم؟ گفت زنم.. من زنش بودم چقدر این جمله شیرین و قشنگ بود..
یه لحظه به خودم اومدم و از فکر و خیال خارج شدم و
به اطرافم نگاه کردم که دیدم خدمتکارا لبخند پر احترامی بهم میزنن و تعظیم میکنن و وزراء هم جور دیگه ای نگام میکردن..انگار دستشون اومده بود پادشاه تهیونگ داره ازم حمایت میکنه..
حمایت؟ حمایت واژه درستی بود؟
ویکتوریا یه دفعه زد زیر گریه و با دار و دسته بدون نگاه
کردن بهم با خشم و داغون رفتن جسیکا و کاترین اومدن کنارم...و دست دور گردنم انداخت..لبخندی متفكر وبيجون زدم..
جسیکا : که هیچ کس حق نداره رو زن من دست بلند کنه اره؟؟
لبخندم عمیق تر شد..کاترین خندید و گفت
کاترین: واقعا زنش شديااا...
دستم رو روی دستش گذاشتم و فشردم و گفتم
مری: فک نکنم بانو کاترین.. فقط میخواد اقتدارش رو توی قصر حفظ کنه... نمیخواد کسی روی حرفش حرف بیاره همین..
کاترین به شوخی گفت
کاترین: همین؟ بعد اون من بودم گفتم حق ندارین رو زن من دست بلند کنین؟
مری :نمیخواد معامله اش با فرانسه خدشه دار شه...
جسيكا : معامله ؟ بعد اون روزی که با تبر اومده بود جلوی در اتاقت به فکر معامله نبود؟؟
کمی رفتم تو فکر که جسیکا و کاترین خندیدن و زدن پشتم و جلوم تعظیم کردن و رفتن نمیدونستم چجوری باید به این قضیه نگاه کنم..
چند ساعتی تو اتاقم موندم و بعد از اتاق بیرون اومدم
جلوی در اتاقم توی راهرو پر پنجره وایستادم و به بیرون و
محوطه قصر نگاه کردم سایه و حضوری رو کنارم حس کردم
سریع برگشتم کنارم که دیدم تهیونگه
داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد..چهره اش دیگه عصبی و خشن نبود..نگاهش رو اروم روی من کشید..
تعظیمی کردم نمیدونم چرا سربلند نکردم
تهیونگ دستش رو برد زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد و گفت
تهیونگ: سر به زیر شدی..
چیزی نگفتم..
***
سلام خوشگلا امروز خواستم 11 پارت بزارم اما ویسگون نزاشت پس 10 تا گذاشتم واینکه خیلی ببخشیدا اما اگه کسی بگه پارت هدیه یا باز بزار بازم ببخشید اما میزنم تو دهنشا گفته باشم ... واقعا خیلی فشار رومه هم دارم برا کنکور میخونم هم مهمونیم همم پارت میزارم میدونید که نوشتن خیلی از وقتت رو میگیره منم اعصابم قاتی کرده پس مراعت منم کنید خوشگلا دوستون دارم دخترای من❤️✨
راستی شرط پارت های بعد لطفا هر پارت از فیک های پیج دوم زیر 100 لایک هست رو لایک کنید تا منم زود براتون بزارم ...بازم مرسید از حمایتتون دخترای گلم❤️✨💫
۲۸.۸k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.