فیک (جرعت یا حقیقت ؟) part 11
پارت 11
+ چه حسی بهت دست میده اگه عروسک کوچولوی ناز و خوشکلت یه عروسک رو برداره و بگه خیلی نازه ؟!
اما سو وون اونقدر غرق بازی با دختر کوچولو شده بود که متوجه حرف هوسوک نشد ...
- میخای بغلش کنی ؟
هوسوک نگاهی به سو وون کرد واقعا دلش میخاست سو وونو بغل کنه نه اون بچه رو
+ خیلی ...
سو وون دختر رو به سمت جیهوپ گرفت اما جیهوپ فقط بچه رو گرفت و گذاشت زمین و تو یه حرکت سو وونو تو اغوشش کشید
- تو خودت بچه ای !
سو وون شکه شده بود
- هوسوکا...
+ هیسسس فقط بزار یکم همینجوری بمونم ...
ارامش به تمام رگ و سلول های بدن سو وون سرایط کرده بود اون اغوش واگیر دار بود ...
دستاشو دور کمر جیهوپ حلقه کرد و فشار داد ...
******
فردا
سو وون توی کافه نشسته بود که یهو با بوق ماشین از جاش پرید
- کدوم احمقیهه ؟
برگشت و با بنز مشکی رنگی رو به رو شد
- بلاخره اومد ...
صورتشو جدی کرد و دستشو زیر چونش گذاشت ...
انا ماشینشو قفل کرد و وارد کافه شد و روبع روی سو وون نشست
انا : سلام
سو وون با اکراه جواب داد
- هوم سلام ...
همین که انا خاست حرف بزنه سو وون گفت
- من خوبم
انا قیافه سرد تری به خودش گرفت
انا : نیومدم حالتو بپرسم ...
(در همین حین)
جیهوپ کلافه گوشی رو روی تختش پرت کرد
+ اه چرا سو وون گوشیشو جواب نمیده ؟
فکری به ذهنش رسید گوشی رو برداشت و شماره مونا رو گرفت چند تا بوق بعد صدای مونا توی گوشش پیچید
/ عوه سلام هوسوک شی
+ سلام مونا
/ اتفاقی افتاده ؟ با کوک کار داری ؟
+ اوه نه فقط میخاستم بدونم از سو وون خبر داری ؟
/ راستش گفت امروز توی کافه همیشگی با یکی قرار داره...
+ قرار از پیش تائین شده ؟
/ نه بابا فکر کنم میخاست بره خاهرشو ببینه !
+ عوم باشع ممنون خداحافظ
/ خداحافظ
تلفن رو قطع کرد خوشحال بود از اینکه یکی هست همیشه مراقب سو وونه
سوئیچ رو برداشت تا بره کافه اما نمیخاست قبلش به سو وون خبر بده که داره میره میخاست سوپرایزش کنه اما خبر نداشت خودش قراره سوپرایز شه اونم چه سوپرایزی !
سوار ماشینش شد و راه افتاد ...
*****
سو وون کلافه گفت
- پس برای چی اینجایی ؟
انا : یه پیغام برات دارم
- جفنگ نگو تو از لندن پا نمیشی برا یه پیغام تو پیام رسان میفرستادی !
انا : لابد مجاری میخای شرکتو برنیم به نامت !
- جان ؟
انا : بابا پاشو کرده تو یه کفش میگه تو وارثی !
- من نمیخام !
انا : دست تو نیست خودت بهش قول دادی در ازای اینکه کره بمونی و نبرتت انگلستان وارثش بشی
- تو وارث باش خب
انا : بابا قبول نمیکنه میگه حتما باید از زن اولم باشه
سو وون لجبازی کرد
- ن برنمیگردم لندن !
انا : برای وارث شدن لازم نیست برگردی !
- پس چی ؟
انا : تو همین الانشم وارثی !
- منظورت چیه ؟
انا : پدر همه مال و اموالشو زده به نامت !
- چی ؟!
سو ون فکر کرد عیبی نداره اگه نخاد برگرده لندن میتونه وارث بمونه
- باشه پس من وارث دیگه برو ...
انا : باید ازدواج کنی !
- ها !؟
انا : با پسر شریک بابا ...
- نه من نمیخاام
انا : دست تو نیست !
سو وون داشت اتیش میگرفت
- یاااا من یکیو دوست دارم !
انا پوزخندی زد : کی مثلا ؟
- هوسوووک ... جانگ هوسوک من عاشقشم !
انا : هه همون ایدل معروف ؟
- هوم
انا : نمیشه جونم عشق بیهودست !
سو وون حرصش گرفت
- اگه اینگارو نکنم چی ؟ اونموقع چی میشه ؟
انا : هیچی از ارث محروم میشی و بعدش بابا ریپورتت میکنه لندن و اونجا باید با ما زندگی کنی ... میدونی که چجوریع !
سو وون یاد لحظاتی افتاد که نامادریش و انا ازارش میدادن و کتکش میزدن ...
اما نمیتونست فکر جیهوپو از ذهنش بیرون کنه حالا باید چیکار میکرد ؟
انا از روی صندلی بلند شد و پاکتی رو روی میز گذاشت
انا : تا یک ماه دیگه خودتو جمع و جور میکنی و برمیگردی لندن ...
******
اما جیهوپ تمام مدت داشت حرفاشونو ردی میز کناری میشنید !
+ چه حسی بهت دست میده اگه عروسک کوچولوی ناز و خوشکلت یه عروسک رو برداره و بگه خیلی نازه ؟!
اما سو وون اونقدر غرق بازی با دختر کوچولو شده بود که متوجه حرف هوسوک نشد ...
- میخای بغلش کنی ؟
هوسوک نگاهی به سو وون کرد واقعا دلش میخاست سو وونو بغل کنه نه اون بچه رو
+ خیلی ...
سو وون دختر رو به سمت جیهوپ گرفت اما جیهوپ فقط بچه رو گرفت و گذاشت زمین و تو یه حرکت سو وونو تو اغوشش کشید
- تو خودت بچه ای !
سو وون شکه شده بود
- هوسوکا...
+ هیسسس فقط بزار یکم همینجوری بمونم ...
ارامش به تمام رگ و سلول های بدن سو وون سرایط کرده بود اون اغوش واگیر دار بود ...
دستاشو دور کمر جیهوپ حلقه کرد و فشار داد ...
******
فردا
سو وون توی کافه نشسته بود که یهو با بوق ماشین از جاش پرید
- کدوم احمقیهه ؟
برگشت و با بنز مشکی رنگی رو به رو شد
- بلاخره اومد ...
صورتشو جدی کرد و دستشو زیر چونش گذاشت ...
انا ماشینشو قفل کرد و وارد کافه شد و روبع روی سو وون نشست
انا : سلام
سو وون با اکراه جواب داد
- هوم سلام ...
همین که انا خاست حرف بزنه سو وون گفت
- من خوبم
انا قیافه سرد تری به خودش گرفت
انا : نیومدم حالتو بپرسم ...
(در همین حین)
جیهوپ کلافه گوشی رو روی تختش پرت کرد
+ اه چرا سو وون گوشیشو جواب نمیده ؟
فکری به ذهنش رسید گوشی رو برداشت و شماره مونا رو گرفت چند تا بوق بعد صدای مونا توی گوشش پیچید
/ عوه سلام هوسوک شی
+ سلام مونا
/ اتفاقی افتاده ؟ با کوک کار داری ؟
+ اوه نه فقط میخاستم بدونم از سو وون خبر داری ؟
/ راستش گفت امروز توی کافه همیشگی با یکی قرار داره...
+ قرار از پیش تائین شده ؟
/ نه بابا فکر کنم میخاست بره خاهرشو ببینه !
+ عوم باشع ممنون خداحافظ
/ خداحافظ
تلفن رو قطع کرد خوشحال بود از اینکه یکی هست همیشه مراقب سو وونه
سوئیچ رو برداشت تا بره کافه اما نمیخاست قبلش به سو وون خبر بده که داره میره میخاست سوپرایزش کنه اما خبر نداشت خودش قراره سوپرایز شه اونم چه سوپرایزی !
سوار ماشینش شد و راه افتاد ...
*****
سو وون کلافه گفت
- پس برای چی اینجایی ؟
انا : یه پیغام برات دارم
- جفنگ نگو تو از لندن پا نمیشی برا یه پیغام تو پیام رسان میفرستادی !
انا : لابد مجاری میخای شرکتو برنیم به نامت !
- جان ؟
انا : بابا پاشو کرده تو یه کفش میگه تو وارثی !
- من نمیخام !
انا : دست تو نیست خودت بهش قول دادی در ازای اینکه کره بمونی و نبرتت انگلستان وارثش بشی
- تو وارث باش خب
انا : بابا قبول نمیکنه میگه حتما باید از زن اولم باشه
سو وون لجبازی کرد
- ن برنمیگردم لندن !
انا : برای وارث شدن لازم نیست برگردی !
- پس چی ؟
انا : تو همین الانشم وارثی !
- منظورت چیه ؟
انا : پدر همه مال و اموالشو زده به نامت !
- چی ؟!
سو ون فکر کرد عیبی نداره اگه نخاد برگرده لندن میتونه وارث بمونه
- باشه پس من وارث دیگه برو ...
انا : باید ازدواج کنی !
- ها !؟
انا : با پسر شریک بابا ...
- نه من نمیخاام
انا : دست تو نیست !
سو وون داشت اتیش میگرفت
- یاااا من یکیو دوست دارم !
انا پوزخندی زد : کی مثلا ؟
- هوسوووک ... جانگ هوسوک من عاشقشم !
انا : هه همون ایدل معروف ؟
- هوم
انا : نمیشه جونم عشق بیهودست !
سو وون حرصش گرفت
- اگه اینگارو نکنم چی ؟ اونموقع چی میشه ؟
انا : هیچی از ارث محروم میشی و بعدش بابا ریپورتت میکنه لندن و اونجا باید با ما زندگی کنی ... میدونی که چجوریع !
سو وون یاد لحظاتی افتاد که نامادریش و انا ازارش میدادن و کتکش میزدن ...
اما نمیتونست فکر جیهوپو از ذهنش بیرون کنه حالا باید چیکار میکرد ؟
انا از روی صندلی بلند شد و پاکتی رو روی میز گذاشت
انا : تا یک ماه دیگه خودتو جمع و جور میکنی و برمیگردی لندن ...
******
اما جیهوپ تمام مدت داشت حرفاشونو ردی میز کناری میشنید !
۸۸.۳k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.