گس لایتر/ادامه پارت ۶۲
بایول: اگه خوابت میاد برو توی اتاق بخواب... فک کنم گردنت گرفته اینجا
جونگکوک: اکی...
از زبان جونگکوک:
پاشدم که به سمت اتاق برم... که بایول گفت: جونگکوکا... بورام استخدام شد!...
سر جام ایستادم... پشتم به بایول بود... حرفشو ادامه داد: جونگکوکا... میدونم خوشت نیومده از این کارم... ولی من بهش قول داده بودم...
سکوت کردم... درسته... دوست نداشتم بورام اونجا بره... چون وقتی چیزی یا کسی رو نتونم تماما کنترل کنم عصبی میشم... هرچند... فهمیدم که چجوری بورام رو کنترل کنم با اینکه انقدر سرکشه...
اما... چندان هم بد نشد... میتونم از وجود اونم استفاده کنم... برای همین برگشتم به سمت بایول و گفتم: ایرادی نداره... مهم نیست!!...
بایول در جوابم چیزی نگفت...
یدفعه دیدم دستشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست...
از زبان نویسنده:
جونگکوک ابروهاشو با تعجب در هم کشید... بایول سکوت کرده بود... هنوز دستشو روی پیشونیش نگه داشته بود و چشماش رو روی هم فشار میداد... جونگکوک حتی قدمی به سمتش برنداشت... با لحن خونسردی پرسید: خوبی؟...
اما... بایول سرشو به نشونه تایید آروم بالا پایین کرد... جونگکوک همچنان بهش نگاه میکرد... تا اینکه بلاخره بایول به خودش اومد... چشماشو باز کرد و به جونگکوک نگاه کرد... صداش ضعیف شده بود... بی حال بود... گفت: سرم گیج رفت... از خستگی زیاده... شایدم فشارم افت کرده...
جونگکوک اون لحظه خدمتکار رو صدا کرد... اون هم سریع از آشپزخونه به سمت جونگکوک اومد... جونگکوک گفت: ما قبل شام یه استراحت میکنیم... ما رو بیدار کن... بایول خستس و احتمالا از گرسنگی فشارش پایینه...
خدمتکار تعظیم کرد و گفت: چشم... و به آشپزخونه برگشت...
بایول دستشو به سمت جونگکوک دراز کرد... و گفت:آره بهتره استراحت کنم...
جونگکوک وقتی برای لحظاتی دست بایول رو توی هوا دید فهمید که باید دستشو بگیره... بلاخره فهمید و به سمتش رفت و دستشو گرفت و دست دیگشو پشت بایول گذاشت...
از زبان جونگکوک:
توی اتاق رفتیم... روی تخت دراز کشیدم... بایول هم کنارم بود... پیراهن نیمه بازم رو کاملا باز کردم... ولی از تنم بیرون نیاوردمش...رو به بالا خوابیدم... چشمامو بستم... که گرمی دست بایول رو روی سینم حس کردم... خوشم نمیومد... از حس کردن گرماش... از اینکه عطر تنش به مشامم برسه فراری بودم... اما نمیتونستم واکنش غیر معمولی رو از خودم نشون بدم... البته!
اگر قرار باشه در کنارش به خواستهام برسم... حرفی نیست!...
میتونم بهش عادت کنم
جونگکوک: اکی...
از زبان جونگکوک:
پاشدم که به سمت اتاق برم... که بایول گفت: جونگکوکا... بورام استخدام شد!...
سر جام ایستادم... پشتم به بایول بود... حرفشو ادامه داد: جونگکوکا... میدونم خوشت نیومده از این کارم... ولی من بهش قول داده بودم...
سکوت کردم... درسته... دوست نداشتم بورام اونجا بره... چون وقتی چیزی یا کسی رو نتونم تماما کنترل کنم عصبی میشم... هرچند... فهمیدم که چجوری بورام رو کنترل کنم با اینکه انقدر سرکشه...
اما... چندان هم بد نشد... میتونم از وجود اونم استفاده کنم... برای همین برگشتم به سمت بایول و گفتم: ایرادی نداره... مهم نیست!!...
بایول در جوابم چیزی نگفت...
یدفعه دیدم دستشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست...
از زبان نویسنده:
جونگکوک ابروهاشو با تعجب در هم کشید... بایول سکوت کرده بود... هنوز دستشو روی پیشونیش نگه داشته بود و چشماش رو روی هم فشار میداد... جونگکوک حتی قدمی به سمتش برنداشت... با لحن خونسردی پرسید: خوبی؟...
اما... بایول سرشو به نشونه تایید آروم بالا پایین کرد... جونگکوک همچنان بهش نگاه میکرد... تا اینکه بلاخره بایول به خودش اومد... چشماشو باز کرد و به جونگکوک نگاه کرد... صداش ضعیف شده بود... بی حال بود... گفت: سرم گیج رفت... از خستگی زیاده... شایدم فشارم افت کرده...
جونگکوک اون لحظه خدمتکار رو صدا کرد... اون هم سریع از آشپزخونه به سمت جونگکوک اومد... جونگکوک گفت: ما قبل شام یه استراحت میکنیم... ما رو بیدار کن... بایول خستس و احتمالا از گرسنگی فشارش پایینه...
خدمتکار تعظیم کرد و گفت: چشم... و به آشپزخونه برگشت...
بایول دستشو به سمت جونگکوک دراز کرد... و گفت:آره بهتره استراحت کنم...
جونگکوک وقتی برای لحظاتی دست بایول رو توی هوا دید فهمید که باید دستشو بگیره... بلاخره فهمید و به سمتش رفت و دستشو گرفت و دست دیگشو پشت بایول گذاشت...
از زبان جونگکوک:
توی اتاق رفتیم... روی تخت دراز کشیدم... بایول هم کنارم بود... پیراهن نیمه بازم رو کاملا باز کردم... ولی از تنم بیرون نیاوردمش...رو به بالا خوابیدم... چشمامو بستم... که گرمی دست بایول رو روی سینم حس کردم... خوشم نمیومد... از حس کردن گرماش... از اینکه عطر تنش به مشامم برسه فراری بودم... اما نمیتونستم واکنش غیر معمولی رو از خودم نشون بدم... البته!
اگر قرار باشه در کنارش به خواستهام برسم... حرفی نیست!...
میتونم بهش عادت کنم
۲۹.۸k
۲۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.