part4
#part4
که دیدم سرپرست مین داره میز صبحونه رو میچینه رفتم کمکش کردم و باهم میز رو چیدیم..
کارمون که تموم شد سرپرست مین رف و منم نشستم رو یکی صندلی ها که جونگ کوک اومد صندلی رو به روییم نشست خواست حرف بزنه باباش اومد..
▪سلام عروس گلم صبحت بخیر
+سلام صبح شما هم بخیر
▪مثل اینکه حالت خوب نیس
+نه ممنون خوبم
▪عاها بعد اینکه صبحونتون رو خوردین برید خرید اخه فردا عروسیتونه
-چند بار میگی بابا میریم دیگه
▪خیلی خب صبحونتو بخور..
"از دید کوکی"
با حس تشنگی از خواب بیدار شدم که دیدم ساعت 9:39 دقیقه است یه لیوان اب خوردم و تصمیم گرفتم برم حموم..
یه دوش 10 مینی گرفتم و لباسام روعوض کردم عطر تلخمو رو یقه ی لباسم زدم و از اتاق اومدم بیرون که دیدم ا.ت هم از اتاق اومد بیرون
بیحال بود چشاشم پوف کرده بود و زیرش گود افتاده بود معلوم بود گریه کرده یه نگاه پر از نفرت و غم بهش کردم و رفتم پایین..
بعد صبونه به اصرار بابام برای خرید لباس بیرون رفتیم.
"داخل ماشین"
-ببین من حوصله ندرم یه لباس انتخاب میکنی زیادم از لباس های پف دار خوشم نمیاد یه لباس ساده با یه کفش گل ساده بر میداری فهمیدی؟
+باشه فقط یه چیزی
-چیه
+میشه لباس عروسم سفید نباشه اخه..
-نه دیگه هم حرف نزن.
+به معنای واقعی بهم فهموند که خفه شم
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به سرنوشتم که همش غمه فکر کردم.
تو فکر بودم که با صدای جونگ کوک از فکرم بیرون اومدم
-رسیدیم پیاده شو
+باشه
از ماشین پیاده شدم که جونگ کوکم پیاده شد باهم وارد پاساژ شدیم
هیچ شوقی برای خرید لباس عروس نداشتم مثلا فردا عروسیم بود باید خوشحال بودم ولی نیستم از قیافه ی جونگ کوک هم معلوم بود هیچ شوق و ذوقی برای خریر نداره.
لباس عروس های قشنگی وجود داشت ولی دوس داشتم لباس عروسم ساده باشه بعد دیدن بعضی از لباس عروس ها بالاخره یه لباس عروس ساده بدون پف خریدیم درسته ساده بود ولی نسبت به بقیه لباس عروس ها قشنگتر بود..
که دیدم سرپرست مین داره میز صبحونه رو میچینه رفتم کمکش کردم و باهم میز رو چیدیم..
کارمون که تموم شد سرپرست مین رف و منم نشستم رو یکی صندلی ها که جونگ کوک اومد صندلی رو به روییم نشست خواست حرف بزنه باباش اومد..
▪سلام عروس گلم صبحت بخیر
+سلام صبح شما هم بخیر
▪مثل اینکه حالت خوب نیس
+نه ممنون خوبم
▪عاها بعد اینکه صبحونتون رو خوردین برید خرید اخه فردا عروسیتونه
-چند بار میگی بابا میریم دیگه
▪خیلی خب صبحونتو بخور..
"از دید کوکی"
با حس تشنگی از خواب بیدار شدم که دیدم ساعت 9:39 دقیقه است یه لیوان اب خوردم و تصمیم گرفتم برم حموم..
یه دوش 10 مینی گرفتم و لباسام روعوض کردم عطر تلخمو رو یقه ی لباسم زدم و از اتاق اومدم بیرون که دیدم ا.ت هم از اتاق اومد بیرون
بیحال بود چشاشم پوف کرده بود و زیرش گود افتاده بود معلوم بود گریه کرده یه نگاه پر از نفرت و غم بهش کردم و رفتم پایین..
بعد صبونه به اصرار بابام برای خرید لباس بیرون رفتیم.
"داخل ماشین"
-ببین من حوصله ندرم یه لباس انتخاب میکنی زیادم از لباس های پف دار خوشم نمیاد یه لباس ساده با یه کفش گل ساده بر میداری فهمیدی؟
+باشه فقط یه چیزی
-چیه
+میشه لباس عروسم سفید نباشه اخه..
-نه دیگه هم حرف نزن.
+به معنای واقعی بهم فهموند که خفه شم
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به سرنوشتم که همش غمه فکر کردم.
تو فکر بودم که با صدای جونگ کوک از فکرم بیرون اومدم
-رسیدیم پیاده شو
+باشه
از ماشین پیاده شدم که جونگ کوکم پیاده شد باهم وارد پاساژ شدیم
هیچ شوقی برای خرید لباس عروس نداشتم مثلا فردا عروسیم بود باید خوشحال بودم ولی نیستم از قیافه ی جونگ کوک هم معلوم بود هیچ شوق و ذوقی برای خریر نداره.
لباس عروس های قشنگی وجود داشت ولی دوس داشتم لباس عروسم ساده باشه بعد دیدن بعضی از لباس عروس ها بالاخره یه لباس عروس ساده بدون پف خریدیم درسته ساده بود ولی نسبت به بقیه لباس عروس ها قشنگتر بود..
۱۳.۹k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.