هم کلاسی هامون مافیان ⁴
یک هفته بعد-
ویو ا/ت:
یک هفته از اون روز کذایی میگذره
یه هفته که ما دیگه اون چند تا پسر رو
داخل دانشگاه ندیدیم یک هفته شده بود
که اینا نیومدن دانشگاه و با خودم فکر میکردم
که از چیزی شاید ناراحت شدن؟
یا از حرفایی که هانا زد ؟ یا کلا دارن نقشه
انتقامی چیزی برامون میکشن این سوالا
ذهن منو درگیر خودش کرده بود و خوب
هیچ جواب قانع کننده ای هم براش نداشتم
چون گیریم اگه مثلا یکشیون مریض شده بوده
بقیشون چی؟ اونا هم مریض شدن؟ کلا زیاد
منطقی نیست با صدای استاد که داد میزد به
خودم اومدم و صدای مدیر از اون ور گوشی
تا اینجا میومد
استاد: یعنی چی این چند نفر نمیان سر کلاس!!!
مدیر: به ما ربطی ندارد فهمیدییی؟
استاد: میدونی اصلا چقدر از درس عقبنننن؟؟؟
مدیر: بس کنین آقا خودتون میدونید اونا کین
استاد: به من ربطی نداره اونا باید سر کلاس من
باشن یه هفتس که نیستن
و گوشیمو قطع کرد .. چطور جرعت میکردن با
مدیر همچین حرف بزنن ... نمیگن اخراج میشن؟
با حالت سوالی ای به هانا نگاه کردم و اونم
شانه ای بالا انداخت همه سکوت کرده بودن و
به هم نگاه میکردن بعضی وقتا هم در گوشی
با هم حرف میزدن اینا تا وقتی ادامه داشت که
زنگ خورد و همه مثل جتی با سرعت از کلاس
بیرون رفتن منو هانا هم برای این که از این جو
سنگین دور بشیم وسایلامونو جمع کردیم و از
کلاس زدیم بیرون از پله ها پایین رفتیم و به
پشت مدرسه رفتیم اون نمای قشنگ نگاه کردیم
( اسلاید دو یه جوری تصور کنین که مثلا دیواره داشته باشه جای اون کوها)
^: ا/ت به نظرت اون دو تا بخاطر
کاری که ما اون روز انجام دادیم دیگه نمیان؟
+: ود مگه اسکلن؟ بخاطر یه مو کشی و
دو تا فوش بخوان به هفته نیان مدرسه
^: اره منطقیه
+: نظرته امشب بریم خرید ؟ فردا شنبه میشه
خیلی خوبه میریم یه چیزایی میخریم و برای
فردا شب که میریم مهمونی خانم کیم آماده آماده ایم
هانا بشکنی میزنه و رو به من میگه:
^: فکر خوبیه پس بزن بریم
خنده آرومی میکنم و با هم پامیشیم و سمت
کلاس میریم دیگه زنگ آخر بود سر جامون
نشستیم تا معلم بیاد اما با اومدن معاون هوانگ
و گفتن جمله « معلوتون امروز سرش شلوغ بود
نیومده» هه جیغی از سر خوشحالی کشیدن
چند ساعت بعد-
ویو هانا:
موهامو شونه زدمو تموممم وقت بیرون
رفتنه موندن ا/ت داره تو اتاقش چه گوهی
میخوره که نمیاد بریم در اتاق رو باز کردم و
ازش خارج شدم در اتاق شو با لگد باز کردم
که دیدم داره لباس انتخاب میکنهههه؟
دو ساعت گذشت هنوز انتخاب نکرده
^: هام تو سرت کنن هنوز انتخاب نکردی؟
ا/ت رو به من کرد و گفت
+: به نظرت کدومشون قشنگه؟ وای
هر دوشون قشنگن انتخاب سخته
هانا کمک
رفتم یکی از لباسا رو از دستش کشیدم
و پرت کردم یه ور
+: ودددفف دری چه گوهی میخوری خرابش
کردی عه
^: گمشو بابا سریع اینو بپوش بریم حوصله
ندارم میدونی ساعت چنده اصلا؟ زود باش
دیر میشه
+: باشه بابا حالا انگار چیشده
ویو ا/ت:
سریع لباس رو پوشیدم و زیپش زد بالا
کشیدم آخر هم پوت های قشنگمو پوشیدم
و رفتم پایین و با هانا سوار ماشین شدیم
به مقصد که رسیدیم ماشین رو یه جایی پارک
کردم و سوییچ و گوشیمو برداشتم با هم داخل
پاساژ رفتیم کلی خرید کردیم و خوش گذروندیم
ولی با دیدن اون پسرا که یکم اونور تر داشتن
نگاهمون میکردن نفسم بند اومد ... چطور ممکنه
بعد یه هفته اینجوری و اینجا ببینیمشون؟
خدا صبرم بده ایشالا از کنارشون رد شدیم و
بد تنه زدن به هم از پاساژ خارج شدیم نیم ساعت
گذشت که وسط جمع نامجون رو با یه دختر دیدیم و
هان؟ اون داشت اون دخترو میبوسید؟؟ سریع
به هانا نگاه کردم که حالت صورتش که تا چند دقیقه
پیش شاد بود الان نگاهش به بغض تبدیل
شده بود اون را نامجون کراش بود ولی نه در این حد
که بخواد براش گریه کنه از این بحث بگذریم
متوجه شدم یکی دستمو گرفته بهش نگاه کردم که
یه آشنا دیدم اون کسی نبود جز ...
_________
در خماری به سر ببرید ...
ویو ا/ت:
یک هفته از اون روز کذایی میگذره
یه هفته که ما دیگه اون چند تا پسر رو
داخل دانشگاه ندیدیم یک هفته شده بود
که اینا نیومدن دانشگاه و با خودم فکر میکردم
که از چیزی شاید ناراحت شدن؟
یا از حرفایی که هانا زد ؟ یا کلا دارن نقشه
انتقامی چیزی برامون میکشن این سوالا
ذهن منو درگیر خودش کرده بود و خوب
هیچ جواب قانع کننده ای هم براش نداشتم
چون گیریم اگه مثلا یکشیون مریض شده بوده
بقیشون چی؟ اونا هم مریض شدن؟ کلا زیاد
منطقی نیست با صدای استاد که داد میزد به
خودم اومدم و صدای مدیر از اون ور گوشی
تا اینجا میومد
استاد: یعنی چی این چند نفر نمیان سر کلاس!!!
مدیر: به ما ربطی ندارد فهمیدییی؟
استاد: میدونی اصلا چقدر از درس عقبنننن؟؟؟
مدیر: بس کنین آقا خودتون میدونید اونا کین
استاد: به من ربطی نداره اونا باید سر کلاس من
باشن یه هفتس که نیستن
و گوشیمو قطع کرد .. چطور جرعت میکردن با
مدیر همچین حرف بزنن ... نمیگن اخراج میشن؟
با حالت سوالی ای به هانا نگاه کردم و اونم
شانه ای بالا انداخت همه سکوت کرده بودن و
به هم نگاه میکردن بعضی وقتا هم در گوشی
با هم حرف میزدن اینا تا وقتی ادامه داشت که
زنگ خورد و همه مثل جتی با سرعت از کلاس
بیرون رفتن منو هانا هم برای این که از این جو
سنگین دور بشیم وسایلامونو جمع کردیم و از
کلاس زدیم بیرون از پله ها پایین رفتیم و به
پشت مدرسه رفتیم اون نمای قشنگ نگاه کردیم
( اسلاید دو یه جوری تصور کنین که مثلا دیواره داشته باشه جای اون کوها)
^: ا/ت به نظرت اون دو تا بخاطر
کاری که ما اون روز انجام دادیم دیگه نمیان؟
+: ود مگه اسکلن؟ بخاطر یه مو کشی و
دو تا فوش بخوان به هفته نیان مدرسه
^: اره منطقیه
+: نظرته امشب بریم خرید ؟ فردا شنبه میشه
خیلی خوبه میریم یه چیزایی میخریم و برای
فردا شب که میریم مهمونی خانم کیم آماده آماده ایم
هانا بشکنی میزنه و رو به من میگه:
^: فکر خوبیه پس بزن بریم
خنده آرومی میکنم و با هم پامیشیم و سمت
کلاس میریم دیگه زنگ آخر بود سر جامون
نشستیم تا معلم بیاد اما با اومدن معاون هوانگ
و گفتن جمله « معلوتون امروز سرش شلوغ بود
نیومده» هه جیغی از سر خوشحالی کشیدن
چند ساعت بعد-
ویو هانا:
موهامو شونه زدمو تموممم وقت بیرون
رفتنه موندن ا/ت داره تو اتاقش چه گوهی
میخوره که نمیاد بریم در اتاق رو باز کردم و
ازش خارج شدم در اتاق شو با لگد باز کردم
که دیدم داره لباس انتخاب میکنهههه؟
دو ساعت گذشت هنوز انتخاب نکرده
^: هام تو سرت کنن هنوز انتخاب نکردی؟
ا/ت رو به من کرد و گفت
+: به نظرت کدومشون قشنگه؟ وای
هر دوشون قشنگن انتخاب سخته
هانا کمک
رفتم یکی از لباسا رو از دستش کشیدم
و پرت کردم یه ور
+: ودددفف دری چه گوهی میخوری خرابش
کردی عه
^: گمشو بابا سریع اینو بپوش بریم حوصله
ندارم میدونی ساعت چنده اصلا؟ زود باش
دیر میشه
+: باشه بابا حالا انگار چیشده
ویو ا/ت:
سریع لباس رو پوشیدم و زیپش زد بالا
کشیدم آخر هم پوت های قشنگمو پوشیدم
و رفتم پایین و با هانا سوار ماشین شدیم
به مقصد که رسیدیم ماشین رو یه جایی پارک
کردم و سوییچ و گوشیمو برداشتم با هم داخل
پاساژ رفتیم کلی خرید کردیم و خوش گذروندیم
ولی با دیدن اون پسرا که یکم اونور تر داشتن
نگاهمون میکردن نفسم بند اومد ... چطور ممکنه
بعد یه هفته اینجوری و اینجا ببینیمشون؟
خدا صبرم بده ایشالا از کنارشون رد شدیم و
بد تنه زدن به هم از پاساژ خارج شدیم نیم ساعت
گذشت که وسط جمع نامجون رو با یه دختر دیدیم و
هان؟ اون داشت اون دخترو میبوسید؟؟ سریع
به هانا نگاه کردم که حالت صورتش که تا چند دقیقه
پیش شاد بود الان نگاهش به بغض تبدیل
شده بود اون را نامجون کراش بود ولی نه در این حد
که بخواد براش گریه کنه از این بحث بگذریم
متوجه شدم یکی دستمو گرفته بهش نگاه کردم که
یه آشنا دیدم اون کسی نبود جز ...
_________
در خماری به سر ببرید ...
۸.۹k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.