اشک های خاکستری
#پارت۱۶
#هانا
برای بار هزارم کاغذ روی میزو برداشتم... توی دنیای مبهم خودم مثل یه غریبه نا آشنا قدم میزدم...
دوباره بعد خوندن محتوای کاغذ بغض کردم.. ا.ت.. تو رو جون هر کی دوست داری بس کن... اون دختره اصلا به حرفم گوش نمیکرد.. قبلا بهم گفته بود اگه بفهمم کی سوکجینو اذیت میکرد اون کسو زنده نمیزارم... میدونم فقط حرف مفت بود.. ا.ت قلب مهربونی داشت... نمیتونست حتی فکر کنه به مرگ یه انسان...
اما حالا داشت همه ی این حرفای مفت به حقیقت تبدیل میشد.. ولی یچیزی اشتباه بود... خدا سیم های حقیقتو اشتباهی وصل کرده بود... شایدم میخواست سرنوشت این باشه... اینکه ا.ت.... بیا فعلا راجبش حرف نزنیم
چوی بکهو این تیکه کاغذو داد بهم.. فکرم مشغول اینه ک اگه نوشته های این کاغذ واقعی باشن... چه بلایی سرمون میاد؟؟
با فکر کردن به ا.ت... و اینکه من ترسو نمیتونم به عنوان دوست بهش کمک کنم گریم گرفته بود...
اینقدر گریه کردم ک خوابم برد..
فردا صبح ساعت ۹ بیدار شدم... خداا دیرم شده بود... اگه الان برم شرکت حتما یه دعوای حسابی از رئیس نصیبم میشد.. پس تصمیم گرفتم بعدا یه بهونه گیر بیارم و امروزو بپیچونم... درواقع حال رفتن سرکار رو هم نداشتم..
رو مبل خوابم برده بود و گوشیم افتاده بود زمین... برداشتمش.. یه چشممو بستم و انیکیو فقط در حدی ک بتونم صفحه گوشیو ببینم.. اونم خیلیی تار باز کردم... میدونستم با کلی تماس بی پاسخ و پیامک قراره پاره شم..
یک.... دو... سه... شتتتت ۱۳ تماس از دست رفته از شرکت و ۸ تماس دیگم از شرکت ا.ت !
دوباره زنگ زدم شرکت ا.ت..
× س.. سلام اتفاقی افتاده؟!
£ سلام خانم مین هانا.. شما دوست کیم ا.ت هستین درسته؟!
× ب.. بله
پشت تلفن میتونستم سر و صدا های توی شرکت رو بشنوم.. یعنی اونجا چخبره؟؟!
£ ببخشید که مزاحمتون شدیم ولی ما نمیتونیم با خانم ا.ت تماس بگیریم
× عاااا این که اشکالی نداره ا.ت همیشه بعضی وقتا گوشیشو خاموش میکنه
£ مشکل این نیست... اتفاق بزرگی توی کمپانی افتاده..
#هانا
برای بار هزارم کاغذ روی میزو برداشتم... توی دنیای مبهم خودم مثل یه غریبه نا آشنا قدم میزدم...
دوباره بعد خوندن محتوای کاغذ بغض کردم.. ا.ت.. تو رو جون هر کی دوست داری بس کن... اون دختره اصلا به حرفم گوش نمیکرد.. قبلا بهم گفته بود اگه بفهمم کی سوکجینو اذیت میکرد اون کسو زنده نمیزارم... میدونم فقط حرف مفت بود.. ا.ت قلب مهربونی داشت... نمیتونست حتی فکر کنه به مرگ یه انسان...
اما حالا داشت همه ی این حرفای مفت به حقیقت تبدیل میشد.. ولی یچیزی اشتباه بود... خدا سیم های حقیقتو اشتباهی وصل کرده بود... شایدم میخواست سرنوشت این باشه... اینکه ا.ت.... بیا فعلا راجبش حرف نزنیم
چوی بکهو این تیکه کاغذو داد بهم.. فکرم مشغول اینه ک اگه نوشته های این کاغذ واقعی باشن... چه بلایی سرمون میاد؟؟
با فکر کردن به ا.ت... و اینکه من ترسو نمیتونم به عنوان دوست بهش کمک کنم گریم گرفته بود...
اینقدر گریه کردم ک خوابم برد..
فردا صبح ساعت ۹ بیدار شدم... خداا دیرم شده بود... اگه الان برم شرکت حتما یه دعوای حسابی از رئیس نصیبم میشد.. پس تصمیم گرفتم بعدا یه بهونه گیر بیارم و امروزو بپیچونم... درواقع حال رفتن سرکار رو هم نداشتم..
رو مبل خوابم برده بود و گوشیم افتاده بود زمین... برداشتمش.. یه چشممو بستم و انیکیو فقط در حدی ک بتونم صفحه گوشیو ببینم.. اونم خیلیی تار باز کردم... میدونستم با کلی تماس بی پاسخ و پیامک قراره پاره شم..
یک.... دو... سه... شتتتت ۱۳ تماس از دست رفته از شرکت و ۸ تماس دیگم از شرکت ا.ت !
دوباره زنگ زدم شرکت ا.ت..
× س.. سلام اتفاقی افتاده؟!
£ سلام خانم مین هانا.. شما دوست کیم ا.ت هستین درسته؟!
× ب.. بله
پشت تلفن میتونستم سر و صدا های توی شرکت رو بشنوم.. یعنی اونجا چخبره؟؟!
£ ببخشید که مزاحمتون شدیم ولی ما نمیتونیم با خانم ا.ت تماس بگیریم
× عاااا این که اشکالی نداره ا.ت همیشه بعضی وقتا گوشیشو خاموش میکنه
£ مشکل این نیست... اتفاق بزرگی توی کمپانی افتاده..
۲.۶k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.