now post
part 7❄️
Cherry chocolate🍒🍫
هانا:نه دستت درد نکنه بابت لباسا فردا میزارمشون روی تخت و میرم
خدمتمار :خیلی ممنون
رفت و منم به راهم ادامه دادم
در بعدی رو باز کردم
اتاق تاریک تاریک فضای اتاق خیلی بزرگ بود حتی خیلی بزرگ تر از اتاق خودم تو عمارت
سمت چپ رفتم و روی میزی بلند و طولانی که بود نگاه کردم
بلند با ذوق داد زدم
هانا:اخجون چراغ قوه خسته شدم از این شمع
شمع رو روی میز گذاشتم و چراغ قوه رو برداشتم و دوباره مشغول وارسی اتاق شدم ،رفتم سمت پنجره
هانا:ویو این اتاق از همه اتاقا بهتره کاش اینجا میموندم شبو
دوباره شروع کردم به دیدن اتاق
چراغ رو روی تخت گرفتم و جیغ بلندی کشیدم از ترس چراغ از دستمم افتاد
جیمین ترسید و اومدم سمتم
جیمین:اروم باش منم
محکم زدم به سینه جیمین
هانا:بیشعور نمیگی سکته میکنم
جیمین برق رو روشن کرد
جیمین:تو مثل دزدا اومدی توی اتاقم با چراغ قوه بعد من باید مراقب سکته نکردن تو باشم؟ خب برق رو روشن میکردی نمیترسیدی
هانا:خب حالا انگار چیشده
جیمین:چرا اومدی اینجا اونم با یدونه چراغ؟
هانا:خب خونت خیلی وایب باحالی داره تاریکه و خیلی خوشگله منم خواستم خونه رو بگردم و چراغ روشن نمیکردم تا حس و حالم همونجوری بمونه و خراب نشه
دهن جیمین از حرف های هانا باز مونده بود
جیمین:حس میکنم دیوونه ای
هانا:شاید حست درست باشه،،،خب من دیگه میرم
خواستم برم که جیمین دستمو کشید
جیمین:گفتی کاش تو این اتاق بمونی
خنده ای کردم
هانا:شوخی کردم
جیمین:با کی؟ با خودت
سرمو خاروندم
هانا:اره چون خوشگل بود دوست داشتم اینجا بمونم ول...
جیمین:خب بمون
با چشای از حدقه بیرون زده به جیمین نگاه کردم
جیمین:من میرم یه اتاق دیگه تو اینجا بمون
قیافم رو درست کردم
هانا:واقعا میگی؟
جیمین:اره
و رفت بیرون و در رو بست
جیمین عجیب میزد خیلی عجیب اون از اسمم اون از خونش که برای یه ادم عادی نیست اینم از الان که بیخیال تختش شد
لباسام رو عوض کردم سریع رفتم سمت تخت و خودم رو روی تخت انداختم
وقتی اروم شدم متوجه بوی تختش شدم بوش خیلی خوب بود و آرامشبخش
هانا: هیچ فکر نمیکردم انقدر خوش سلیقه باشی جیمین
و خوابم برد
جیمین
با صداییی از که پایی میومد بلند شدم رفتم پایین هانا بود داشت گریه میکرد تو این مدتی که دنبالش بودم هیچوقت ندیده بودم گریه کنه قلبم درد گرفت یاد مادرم افتادم که وقتی برادرم مرد از ته قلبش گریه میکرد درست مثل هانا نتونستم ببینمش و رفتم توی اتاقم براقا رو خاموش کردم و دراز کشیدم
باید یه کاری برای هانا بکنم،اون فردا میره و امکان داره دوباره الکس بیاد سراغش نمیتونم کاری که میخوام باهاش بکنم رو عقب بندازم باید همین امشب عملیش میکردم
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
Cherry chocolate🍒🍫
هانا:نه دستت درد نکنه بابت لباسا فردا میزارمشون روی تخت و میرم
خدمتمار :خیلی ممنون
رفت و منم به راهم ادامه دادم
در بعدی رو باز کردم
اتاق تاریک تاریک فضای اتاق خیلی بزرگ بود حتی خیلی بزرگ تر از اتاق خودم تو عمارت
سمت چپ رفتم و روی میزی بلند و طولانی که بود نگاه کردم
بلند با ذوق داد زدم
هانا:اخجون چراغ قوه خسته شدم از این شمع
شمع رو روی میز گذاشتم و چراغ قوه رو برداشتم و دوباره مشغول وارسی اتاق شدم ،رفتم سمت پنجره
هانا:ویو این اتاق از همه اتاقا بهتره کاش اینجا میموندم شبو
دوباره شروع کردم به دیدن اتاق
چراغ رو روی تخت گرفتم و جیغ بلندی کشیدم از ترس چراغ از دستمم افتاد
جیمین ترسید و اومدم سمتم
جیمین:اروم باش منم
محکم زدم به سینه جیمین
هانا:بیشعور نمیگی سکته میکنم
جیمین برق رو روشن کرد
جیمین:تو مثل دزدا اومدی توی اتاقم با چراغ قوه بعد من باید مراقب سکته نکردن تو باشم؟ خب برق رو روشن میکردی نمیترسیدی
هانا:خب حالا انگار چیشده
جیمین:چرا اومدی اینجا اونم با یدونه چراغ؟
هانا:خب خونت خیلی وایب باحالی داره تاریکه و خیلی خوشگله منم خواستم خونه رو بگردم و چراغ روشن نمیکردم تا حس و حالم همونجوری بمونه و خراب نشه
دهن جیمین از حرف های هانا باز مونده بود
جیمین:حس میکنم دیوونه ای
هانا:شاید حست درست باشه،،،خب من دیگه میرم
خواستم برم که جیمین دستمو کشید
جیمین:گفتی کاش تو این اتاق بمونی
خنده ای کردم
هانا:شوخی کردم
جیمین:با کی؟ با خودت
سرمو خاروندم
هانا:اره چون خوشگل بود دوست داشتم اینجا بمونم ول...
جیمین:خب بمون
با چشای از حدقه بیرون زده به جیمین نگاه کردم
جیمین:من میرم یه اتاق دیگه تو اینجا بمون
قیافم رو درست کردم
هانا:واقعا میگی؟
جیمین:اره
و رفت بیرون و در رو بست
جیمین عجیب میزد خیلی عجیب اون از اسمم اون از خونش که برای یه ادم عادی نیست اینم از الان که بیخیال تختش شد
لباسام رو عوض کردم سریع رفتم سمت تخت و خودم رو روی تخت انداختم
وقتی اروم شدم متوجه بوی تختش شدم بوش خیلی خوب بود و آرامشبخش
هانا: هیچ فکر نمیکردم انقدر خوش سلیقه باشی جیمین
و خوابم برد
جیمین
با صداییی از که پایی میومد بلند شدم رفتم پایین هانا بود داشت گریه میکرد تو این مدتی که دنبالش بودم هیچوقت ندیده بودم گریه کنه قلبم درد گرفت یاد مادرم افتادم که وقتی برادرم مرد از ته قلبش گریه میکرد درست مثل هانا نتونستم ببینمش و رفتم توی اتاقم براقا رو خاموش کردم و دراز کشیدم
باید یه کاری برای هانا بکنم،اون فردا میره و امکان داره دوباره الکس بیاد سراغش نمیتونم کاری که میخوام باهاش بکنم رو عقب بندازم باید همین امشب عملیش میکردم
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
۱.۵k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.