(گزارش شده)
فیک: black fate
پارت 34
ویو انیش~~~~
=تو اتاق نشسته بود ساعت ۳ صبح بود هیچ خوابی نداشت فک میکرد که الان خانواده اش تو چه وعضیتی ان
انیش: این لعنتی چرا من و اینجا بسته به مسیح یا من اون و میکشم یا اون تجا*وز میکنه به من...خودااااا من و نجات بدهههه
لعنتی الان اونا وعضشون چطوره...
=رو پاشنه ی پاش چرخید و با مردی,که توی چهار چون در وایساده بوددو دیتش راستش روی دستیگیره ی در بود
فلیکس: انیش...
انیش: دوباره اینبار میخوای چه غلطی کنی
=مرد وارد شد و در و بست رو تخت نشست...
فلیکس: اومد کنار تو باشم...
انیش: وادف...
فلیکس: میخوام.یه چیزی بهت بگم...
انیش: یک ماه کامله اینجام از خانواده ام.خبری ندارم توی اتاق لعنتی دیوونه شدم...اینم از تو
فلیکس: من چمه...
انیش: چت نیس...همیشه چشمات خماره انگار مستی...
فلیکس: این شما ففط,برای تو خماره...
انیش: دهن لعنتیتو ببند
فلیکس: خب..الان ساعت ۳ صبحه پاشو بریم بیرون...
انیش: وادف...یک این وقت شب دو...با تو...
فلیکس: دلتم بخواد دختر تمام اون مردایی...که ا ن شب دعوت بودن خودشونو واسم میکشن...اون وقت تو ردم میکنی....
انیش: مث وحشی من دزدیدی اوردی اینجا ازت خوشم بیاد جالبه...
فلیکس: پاشو یه چیزی تنت کن...بریم بیرون حرفم میزنیم...
انیش: این وقت شب...
فلیکس: اسکل من فقط,این وقت شب میتونم بدون بادیگارد بیام
انیش: باشه الان میام....
=مرد از اتاق خارج شد مستقیم به سمت پارکینگ رفت و ماشین و اورد
جلوی در عمارت منتظر موند
در همین فاصله دختر یه هودی و شلوار بگ.تن کرد و پایین رفت
به لطف فلیکس توی این یه ماه یه عالمه لباس براش خریده بود
سوار مرسدنس سفید شد
فلیکس: برات چی بیارم گرمت چه...
انیش: کاپو چینو...
فلیکس: الان میام..
=مرد کلاه هودیشو سرش کرد و پیاده شد ....بعد چند مبن سوار شد و کاپوچینو رو دست دختر داد.
انیش: کجا میریم...
فلیکس: یه جای خلوت...
انیش: چیکار میکنی...
فلیکس: نمیکنمت نترس
=بعد ۴۰ دقیقه که بیرون شهر بودن سر یه دره توی ماشین بودن هوا داشت روشن میشد و صدای گرگ به گوش میرسید
فلیکس: انیش...خب...میخوام در مورد همه چیز بهت بگم
ادامه دارد.
حمایت کنید
#فیک
#گزارش.شده
پارت 34
ویو انیش~~~~
=تو اتاق نشسته بود ساعت ۳ صبح بود هیچ خوابی نداشت فک میکرد که الان خانواده اش تو چه وعضیتی ان
انیش: این لعنتی چرا من و اینجا بسته به مسیح یا من اون و میکشم یا اون تجا*وز میکنه به من...خودااااا من و نجات بدهههه
لعنتی الان اونا وعضشون چطوره...
=رو پاشنه ی پاش چرخید و با مردی,که توی چهار چون در وایساده بوددو دیتش راستش روی دستیگیره ی در بود
فلیکس: انیش...
انیش: دوباره اینبار میخوای چه غلطی کنی
=مرد وارد شد و در و بست رو تخت نشست...
فلیکس: اومد کنار تو باشم...
انیش: وادف...
فلیکس: میخوام.یه چیزی بهت بگم...
انیش: یک ماه کامله اینجام از خانواده ام.خبری ندارم توی اتاق لعنتی دیوونه شدم...اینم از تو
فلیکس: من چمه...
انیش: چت نیس...همیشه چشمات خماره انگار مستی...
فلیکس: این شما ففط,برای تو خماره...
انیش: دهن لعنتیتو ببند
فلیکس: خب..الان ساعت ۳ صبحه پاشو بریم بیرون...
انیش: وادف...یک این وقت شب دو...با تو...
فلیکس: دلتم بخواد دختر تمام اون مردایی...که ا ن شب دعوت بودن خودشونو واسم میکشن...اون وقت تو ردم میکنی....
انیش: مث وحشی من دزدیدی اوردی اینجا ازت خوشم بیاد جالبه...
فلیکس: پاشو یه چیزی تنت کن...بریم بیرون حرفم میزنیم...
انیش: این وقت شب...
فلیکس: اسکل من فقط,این وقت شب میتونم بدون بادیگارد بیام
انیش: باشه الان میام....
=مرد از اتاق خارج شد مستقیم به سمت پارکینگ رفت و ماشین و اورد
جلوی در عمارت منتظر موند
در همین فاصله دختر یه هودی و شلوار بگ.تن کرد و پایین رفت
به لطف فلیکس توی این یه ماه یه عالمه لباس براش خریده بود
سوار مرسدنس سفید شد
فلیکس: برات چی بیارم گرمت چه...
انیش: کاپو چینو...
فلیکس: الان میام..
=مرد کلاه هودیشو سرش کرد و پیاده شد ....بعد چند مبن سوار شد و کاپوچینو رو دست دختر داد.
انیش: کجا میریم...
فلیکس: یه جای خلوت...
انیش: چیکار میکنی...
فلیکس: نمیکنمت نترس
=بعد ۴۰ دقیقه که بیرون شهر بودن سر یه دره توی ماشین بودن هوا داشت روشن میشد و صدای گرگ به گوش میرسید
فلیکس: انیش...خب...میخوام در مورد همه چیز بهت بگم
ادامه دارد.
حمایت کنید
#فیک
#گزارش.شده
۲.۵k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.