آرامش دریا p³⁰
آرامش دریا p³⁰
یونگی که دیگه از خستگی جونی نداشت همونطوری جلوی در روبه روی کلی روباه های کشته شده توی باغ عمارت روی زانو هاش افتاد. الان فقط میتونست به دو چیز فکر کنه.
《جیمین حالش خوبه؟》
《بچه به دنیا اومده؟》
《حالشون خوبه؟》
《دارن چیکار میکنن؟》
همونطور که سرش بالا بود و چشاش بسته و نفس نفس میزد.
توسط یکی پرتاب شد روی میز جلوی مبل.
یونگی: آخخخخخ...سرم، کی بود؟
جونیور: سلام یونگی! چخبرا؟ خیلی وقته که ندیدمت.
یونگی: جونیور؟ مردک پست هرزه. از زندگی من چی میخوای؟
جونیور: آروم بگیر بابا! من با توعه بی فایده چیکار دارم؟ جیمین کجاس؟
یونگی: چرا باید بهت بگم؟
جونیور: ببین به نفعته که بگی وگرنه اگر بخوای اینجوری پیش بری من هم مجبور میشم علاوه بر جیمین و بچش تو هم بکشم.
یونگی: دستت بهش نمیرسه.
جونیور: اوووو واقعا؟ خواهیم دید.
و رفت بالا.
جونیور: به نظر میرسن که خانوادگی اینجان..بیا سوپرایزشون کنیم. نظرت؟
یونگی: عمرا...باید از جنازه ی من رد شی.
جونیور: باشه...ولی اونم به موقعش، فعلا باید کار یکی رو تموم کنم.
یونگی که دیگه خون جلوی چشماش و گرفته بود بدون سر و صدا تفنگ تک تیرانداز و برداشت و ...
شلیک!
درسته! یونگی یخ گلوله کرد توی مغز جونیور که باعث شد از پله ها غل بخوره ، وقتی رسید پایین یونگی بدن بی جون جونیور و تیر بارون کرد.
آیون و بقیه از صدای شلیک تفنگ هول شده اومدن عمارت.
آیون: یونگی؟ .....یونگی...یونگی تو...تو موفق شدی...آفرین پسرم....حالا بلند شو برو به همسرت سر بزن.
یونگی: آ.آره...باید برم.
یونگی به بدبختی بلند شد تا بره ولی به محض پاشدن افتاد که نامجون و هوسوک گرفتنش.
نامی: یونگی خوبی؟
هوسوک: یکم خستس. بزاری یکم استراحت کنه.
یونگی: نه....من خوبم...میخوام جیمین و ببنیم.
جین: خیلی خوب باشه. ببریدش بالا.
جیمین هنوز خواب بود و بیدار نشده بود.
تهیونگ و کوک و سوبین هم داشتن با هم حرف میزدن که با صدای در همشون ساکت شدن.
سوبین: حتما یونگیه.
تهیونگ: کیه؟ کی پشت دره؟
جین: تهیونگ ماییم در و باز کن.
تهیونگ: کوک، سوبین بیاید کمک.
*کمد کشوندن اون ور و در و باز کردن*
آیون: تموم شد. دیگه تموم شد.
یونگی: جیمین کجاس؟
تهیونگ: اوناهاش ...بیا دخترت و نگاه کن.
یونگی آریم رفت کنار تخت .
آری کوچولو بیدار بود ولی سر و صدا نمیکرد تا مامانش راحت بخوابه.
دست و پاهای کوچولوش بالا بود و دَدَ میگفت و با دست و پاهاش بازی میکرد.
یونگی: سلام کوچولوی بابایی...بیا بغلم ببینمت...اوخییییی...چقدر تو کوچولویی.
قربونت برم من. (بغض)
جین: گریه نداره که یونگی.
یونگی: چی؟ گریه...نه بابا گریه چیه. میدونی یکی از اون روباه ها چشام و زخم کرده برای همین یکم میسوزه.
همه: (خنده)
جیمین: یو.یونگی؟ تویی؟ کی اومدی؟ (خواب آلود)
یونگی: هیششش بگیر بخواب. همین الان اومدم.
جیمین: آری رو دیدی؟
یونگی: آره، کمی خودته.
یونگی: درد داری؟
جیمین: خوب درد داشتن بعد زایمان یه چیزه طبیعیه!
یونگی: چیزی میخوای؟
جیمین: نه، جونیور چی شد؟
یونگی: دیگه هیچ کسی نیست که بخواد مترو تهدید که و بترسونه.
جیمین: واقعا؟ خیلی خوشحال شدم. آ.آخخ!
یونگی: چی شد خوبی؟
جیمین: زیر دلم خیلی میسوزه.
یونگی: رفتی حموم؟
جیمین: بعد از اینکه آری به دنیا اومد، تهیونگ من و برد حموم.
یونگی: باشه...انگاری که آری کوچولو میخواد بخوابه. بیا بگیرش.
جیمین: بدش من. قربونت برم من.
یونگی: تهیونگ، کوک ازتون ممنونم. اگر شما نبودید واقعا نگران جیمین میشدم. مرسی
کوک: این حرف و نزن.
تهیونگ: الان باید هممون خوشحال باشیم.
هوسوک: نظرتون چیه که یه جشن بزرگ بگیریم؟ به مناسبت شکست دادن جونیور و تولد مین آری.
همه: عالیه.
سوبین: منم میخوام رفقام و دعوت کنم. میشه یونگی؟
یونگی: باشه.
سوبین: ممنون.
*دو ماه بعد*
وضعیت همه چی خیلی خوب بود.
عمارت باز سازی شده بود و بزرگ تر شده بود.
تهیونگ و کوک هم اومدن تا توی عمارت آیون زندگی کنن.
سوبین هم با آبجی کوچولوش روابط خیلی خوبی داشت.
و همه ی خانواده و دوستان کنار هم بودن.
*پایان*
یونگی که دیگه از خستگی جونی نداشت همونطوری جلوی در روبه روی کلی روباه های کشته شده توی باغ عمارت روی زانو هاش افتاد. الان فقط میتونست به دو چیز فکر کنه.
《جیمین حالش خوبه؟》
《بچه به دنیا اومده؟》
《حالشون خوبه؟》
《دارن چیکار میکنن؟》
همونطور که سرش بالا بود و چشاش بسته و نفس نفس میزد.
توسط یکی پرتاب شد روی میز جلوی مبل.
یونگی: آخخخخخ...سرم، کی بود؟
جونیور: سلام یونگی! چخبرا؟ خیلی وقته که ندیدمت.
یونگی: جونیور؟ مردک پست هرزه. از زندگی من چی میخوای؟
جونیور: آروم بگیر بابا! من با توعه بی فایده چیکار دارم؟ جیمین کجاس؟
یونگی: چرا باید بهت بگم؟
جونیور: ببین به نفعته که بگی وگرنه اگر بخوای اینجوری پیش بری من هم مجبور میشم علاوه بر جیمین و بچش تو هم بکشم.
یونگی: دستت بهش نمیرسه.
جونیور: اوووو واقعا؟ خواهیم دید.
و رفت بالا.
جونیور: به نظر میرسن که خانوادگی اینجان..بیا سوپرایزشون کنیم. نظرت؟
یونگی: عمرا...باید از جنازه ی من رد شی.
جونیور: باشه...ولی اونم به موقعش، فعلا باید کار یکی رو تموم کنم.
یونگی که دیگه خون جلوی چشماش و گرفته بود بدون سر و صدا تفنگ تک تیرانداز و برداشت و ...
شلیک!
درسته! یونگی یخ گلوله کرد توی مغز جونیور که باعث شد از پله ها غل بخوره ، وقتی رسید پایین یونگی بدن بی جون جونیور و تیر بارون کرد.
آیون و بقیه از صدای شلیک تفنگ هول شده اومدن عمارت.
آیون: یونگی؟ .....یونگی...یونگی تو...تو موفق شدی...آفرین پسرم....حالا بلند شو برو به همسرت سر بزن.
یونگی: آ.آره...باید برم.
یونگی به بدبختی بلند شد تا بره ولی به محض پاشدن افتاد که نامجون و هوسوک گرفتنش.
نامی: یونگی خوبی؟
هوسوک: یکم خستس. بزاری یکم استراحت کنه.
یونگی: نه....من خوبم...میخوام جیمین و ببنیم.
جین: خیلی خوب باشه. ببریدش بالا.
جیمین هنوز خواب بود و بیدار نشده بود.
تهیونگ و کوک و سوبین هم داشتن با هم حرف میزدن که با صدای در همشون ساکت شدن.
سوبین: حتما یونگیه.
تهیونگ: کیه؟ کی پشت دره؟
جین: تهیونگ ماییم در و باز کن.
تهیونگ: کوک، سوبین بیاید کمک.
*کمد کشوندن اون ور و در و باز کردن*
آیون: تموم شد. دیگه تموم شد.
یونگی: جیمین کجاس؟
تهیونگ: اوناهاش ...بیا دخترت و نگاه کن.
یونگی آریم رفت کنار تخت .
آری کوچولو بیدار بود ولی سر و صدا نمیکرد تا مامانش راحت بخوابه.
دست و پاهای کوچولوش بالا بود و دَدَ میگفت و با دست و پاهاش بازی میکرد.
یونگی: سلام کوچولوی بابایی...بیا بغلم ببینمت...اوخییییی...چقدر تو کوچولویی.
قربونت برم من. (بغض)
جین: گریه نداره که یونگی.
یونگی: چی؟ گریه...نه بابا گریه چیه. میدونی یکی از اون روباه ها چشام و زخم کرده برای همین یکم میسوزه.
همه: (خنده)
جیمین: یو.یونگی؟ تویی؟ کی اومدی؟ (خواب آلود)
یونگی: هیششش بگیر بخواب. همین الان اومدم.
جیمین: آری رو دیدی؟
یونگی: آره، کمی خودته.
یونگی: درد داری؟
جیمین: خوب درد داشتن بعد زایمان یه چیزه طبیعیه!
یونگی: چیزی میخوای؟
جیمین: نه، جونیور چی شد؟
یونگی: دیگه هیچ کسی نیست که بخواد مترو تهدید که و بترسونه.
جیمین: واقعا؟ خیلی خوشحال شدم. آ.آخخ!
یونگی: چی شد خوبی؟
جیمین: زیر دلم خیلی میسوزه.
یونگی: رفتی حموم؟
جیمین: بعد از اینکه آری به دنیا اومد، تهیونگ من و برد حموم.
یونگی: باشه...انگاری که آری کوچولو میخواد بخوابه. بیا بگیرش.
جیمین: بدش من. قربونت برم من.
یونگی: تهیونگ، کوک ازتون ممنونم. اگر شما نبودید واقعا نگران جیمین میشدم. مرسی
کوک: این حرف و نزن.
تهیونگ: الان باید هممون خوشحال باشیم.
هوسوک: نظرتون چیه که یه جشن بزرگ بگیریم؟ به مناسبت شکست دادن جونیور و تولد مین آری.
همه: عالیه.
سوبین: منم میخوام رفقام و دعوت کنم. میشه یونگی؟
یونگی: باشه.
سوبین: ممنون.
*دو ماه بعد*
وضعیت همه چی خیلی خوب بود.
عمارت باز سازی شده بود و بزرگ تر شده بود.
تهیونگ و کوک هم اومدن تا توی عمارت آیون زندگی کنن.
سوبین هم با آبجی کوچولوش روابط خیلی خوبی داشت.
و همه ی خانواده و دوستان کنار هم بودن.
*پایان*
۶.۰k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.