مافیای خشن من
ᏢᎯᏒᎿ¹³
شب شده بود هیچکسم نیومده بود تو انباری
از گشنگی شکمم درد گرفته بود و از دردم نمیدونستم چیکار کنم
(ویو جیمین)
"پسر تو دیوونه شدی؟؟
_ارهه
"اون این چندروز اصلا شرکت نرفته چی میگی برا خودت؟؟
_هه اون زرنگ تراز این چیزااااست(داد)
"من میرم ببینمش
_ب درک(زیرلب)
رفتم کلیدو از اجوما گرفتم و رفتم در انباریو باز کردم
ا.ت بی جون وایساده بود
"ا.ت..خوبی؟
ا.ت:ن.....نه
"دخترر چیکار کردی توو؟؟
ا.ت:باو..ر کن از..هیچی خبر ندارم..
به خدمتکارا گفتم براش اب و غذا بیارن
بعد اینکه غذاشو خورد و حالش بهتر شد
گفتم بره به تهیونگ بگه که کار اون نبوده
زنجیرو از دست و پاهاش باز کردم
ات:مطمعنی چیزی نمیشه؟
"اره نترس
ات:باشه..
(ویو ا.ت)
رفتم طبقه بالا در زدم و گفت بیا تو
رفتم تو وقتی نگاهش به افتاد از عصبانیت قرمز شد و اومد سمتم هولم داد که باعث شد بخورم به دیوار
_چرا همچین غلطی کردی هااا؟(داد)
ات:باو..ر کن کار..من نبود
_اووو الان انتظار داری حرفتو باور کنم؟؟
ات:جدی میگممم
_خفه شوو
ات: میگم کار من نبوده اصن من سرمایه ی شرکت تورو میخوام چیکار هااااا؟؟؟ نه باهات دشمنم نه چیز دیگه پس به چه دردم میخورههه(داد)
_پس میگی کار کیه؟هاا
ات:نمی..دونم
(گوشی تهیونگ زنگ خورد)
_بله
&قربان گرفتن سرمایه کار ا.ت نبوده
_چیی؟(داد)پس کار کی بودههه
&قربان کار سومین بوده
_هوففف خدایاااااا سریع سومینو پیدا میکنیش و میاریش عمارت و جوری شکنجش میکنی که طاقت حرف زدن نداشته باشه فهمیدی؟؟
&چشم
_خدافظ
(پایان)
_ا.ت ببخشید
ات:مهم نیس..میزاری برم؟؟
_کجا؟
ات:خونه خودم
_نه
ات:لطفاااااا
_گفتم نه(داد)
ات:خیلی بیشعوری(🔪🔪🔪🔪🔪عمته)
_برو بیرون
ات:تهیونگگ
_چیییی؟
(ویو تهیونگ)
اومد بغلم کرد اون لحظه قلبم داشت میزد بیرون
منم دستامو دور کمرش حلقه کردم
سرشو اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد که باعث شد لپام سرخ شه نگامو ازش گرفتم و از بغلش اومدم بیرون
ات:میشه برم بیرون حداقل؟یه چیزی لازم دارم
_اوکی..فکر فرار به سرت نزنه
ات:باشهههههه
(ات ویو)
رفتم تو اتاقی که تهیونگ بهم گفته بود با تم مشکی بنفش بود کمدو باز کردم و یه لباس برداشتم پوشیدم
رفتم تو حیاط وایسادم
که یه مرده نزدیکم شد
&خانم ا.ت لطفا برین سوار ماشین شید
ات:اوکی..
رفتم سوار ماشین شدم که به سمت پاساژ بزرگی رفتیم و بعدشم من رفتم کلی لباس و خوراکی گرفتم یه سری لوازم ارایش و موارد بهداشتی گرفتم و داشتم از پاساژ میزدم بیرون که یه مغازه دیدم توش تتو میزدن پس منم قایمکی رفتم تو مغازه و یه تتو زدم(عکسشو میزارم)
اومدم از مغازه بیرون که دیدم بادیگاردا در به در دنبالمن
&(نفس میزنه)...تو....کجا..بودی
_کجا باید باشممممم بریم عمارت
سوار ماشین شدیم و به خاطر تتوم یکوچولو درد داشتم(الکییی درد نداره)
رسیدیم عمارت دیدم تهیونگ تو حیاطه
_کجا بودی؟(سرد)
ات:چی..(ناراحت)
_گفتم کجا بودی
ات:خب..خرید
_فردا شب باید بریم مهمونی
ات:اها باشه
بدون توجه به من رفت داخل..ایییییش منم خریدامو بردم بالا و چیدمشوو تو کمدم و وسایلارو چیدم رومیز و یه پیرهن پوشیدم که تتوم معلوم نشه و یه شلوار گشاد مشکیم پوشیدم و دراز کشیدم رو تختم...
~~~~~~~~~~~~~~~♡~~~~~~~~~~~~~~~
ببخشیدددددددد خیلی دیر گذاشتم...
ام بچه ها دیگه از اعضا فیک نمینویسم و از شخصیتایی که وجود خارجی ندارن مینویسم و الانم ۳ پارتشو نوشتم...
ام راستی یادم نیست تولد کدومتون بود ((((۲۶ تیر)))) بود هرکی که بودی...
~~~~تولدت پیشاپیش مبارک قلبم🫂🤍💫~~~~
شب شده بود هیچکسم نیومده بود تو انباری
از گشنگی شکمم درد گرفته بود و از دردم نمیدونستم چیکار کنم
(ویو جیمین)
"پسر تو دیوونه شدی؟؟
_ارهه
"اون این چندروز اصلا شرکت نرفته چی میگی برا خودت؟؟
_هه اون زرنگ تراز این چیزااااست(داد)
"من میرم ببینمش
_ب درک(زیرلب)
رفتم کلیدو از اجوما گرفتم و رفتم در انباریو باز کردم
ا.ت بی جون وایساده بود
"ا.ت..خوبی؟
ا.ت:ن.....نه
"دخترر چیکار کردی توو؟؟
ا.ت:باو..ر کن از..هیچی خبر ندارم..
به خدمتکارا گفتم براش اب و غذا بیارن
بعد اینکه غذاشو خورد و حالش بهتر شد
گفتم بره به تهیونگ بگه که کار اون نبوده
زنجیرو از دست و پاهاش باز کردم
ات:مطمعنی چیزی نمیشه؟
"اره نترس
ات:باشه..
(ویو ا.ت)
رفتم طبقه بالا در زدم و گفت بیا تو
رفتم تو وقتی نگاهش به افتاد از عصبانیت قرمز شد و اومد سمتم هولم داد که باعث شد بخورم به دیوار
_چرا همچین غلطی کردی هااا؟(داد)
ات:باو..ر کن کار..من نبود
_اووو الان انتظار داری حرفتو باور کنم؟؟
ات:جدی میگممم
_خفه شوو
ات: میگم کار من نبوده اصن من سرمایه ی شرکت تورو میخوام چیکار هااااا؟؟؟ نه باهات دشمنم نه چیز دیگه پس به چه دردم میخورههه(داد)
_پس میگی کار کیه؟هاا
ات:نمی..دونم
(گوشی تهیونگ زنگ خورد)
_بله
&قربان گرفتن سرمایه کار ا.ت نبوده
_چیی؟(داد)پس کار کی بودههه
&قربان کار سومین بوده
_هوففف خدایاااااا سریع سومینو پیدا میکنیش و میاریش عمارت و جوری شکنجش میکنی که طاقت حرف زدن نداشته باشه فهمیدی؟؟
&چشم
_خدافظ
(پایان)
_ا.ت ببخشید
ات:مهم نیس..میزاری برم؟؟
_کجا؟
ات:خونه خودم
_نه
ات:لطفاااااا
_گفتم نه(داد)
ات:خیلی بیشعوری(🔪🔪🔪🔪🔪عمته)
_برو بیرون
ات:تهیونگگ
_چیییی؟
(ویو تهیونگ)
اومد بغلم کرد اون لحظه قلبم داشت میزد بیرون
منم دستامو دور کمرش حلقه کردم
سرشو اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد که باعث شد لپام سرخ شه نگامو ازش گرفتم و از بغلش اومدم بیرون
ات:میشه برم بیرون حداقل؟یه چیزی لازم دارم
_اوکی..فکر فرار به سرت نزنه
ات:باشهههههه
(ات ویو)
رفتم تو اتاقی که تهیونگ بهم گفته بود با تم مشکی بنفش بود کمدو باز کردم و یه لباس برداشتم پوشیدم
رفتم تو حیاط وایسادم
که یه مرده نزدیکم شد
&خانم ا.ت لطفا برین سوار ماشین شید
ات:اوکی..
رفتم سوار ماشین شدم که به سمت پاساژ بزرگی رفتیم و بعدشم من رفتم کلی لباس و خوراکی گرفتم یه سری لوازم ارایش و موارد بهداشتی گرفتم و داشتم از پاساژ میزدم بیرون که یه مغازه دیدم توش تتو میزدن پس منم قایمکی رفتم تو مغازه و یه تتو زدم(عکسشو میزارم)
اومدم از مغازه بیرون که دیدم بادیگاردا در به در دنبالمن
&(نفس میزنه)...تو....کجا..بودی
_کجا باید باشممممم بریم عمارت
سوار ماشین شدیم و به خاطر تتوم یکوچولو درد داشتم(الکییی درد نداره)
رسیدیم عمارت دیدم تهیونگ تو حیاطه
_کجا بودی؟(سرد)
ات:چی..(ناراحت)
_گفتم کجا بودی
ات:خب..خرید
_فردا شب باید بریم مهمونی
ات:اها باشه
بدون توجه به من رفت داخل..ایییییش منم خریدامو بردم بالا و چیدمشوو تو کمدم و وسایلارو چیدم رومیز و یه پیرهن پوشیدم که تتوم معلوم نشه و یه شلوار گشاد مشکیم پوشیدم و دراز کشیدم رو تختم...
~~~~~~~~~~~~~~~♡~~~~~~~~~~~~~~~
ببخشیدددددددد خیلی دیر گذاشتم...
ام بچه ها دیگه از اعضا فیک نمینویسم و از شخصیتایی که وجود خارجی ندارن مینویسم و الانم ۳ پارتشو نوشتم...
ام راستی یادم نیست تولد کدومتون بود ((((۲۶ تیر)))) بود هرکی که بودی...
~~~~تولدت پیشاپیش مبارک قلبم🫂🤍💫~~~~
۸.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.