تک پارتی تهیونگ...
گفتم؛
-شما برین ، منم میام الان.
سرِ حوصله ی لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدم رو پوشیدم و گوشیم رو هم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پایین
توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش ، از همراهای بیمارا بود لابد..
نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری ب هم ریخته بود ک حتی توی بیمارستان هم عجیب ب نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرش رو هر از گاهی محکم می کوبید ب دیواری ک بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت...
باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و ب راهم ادامه می دادم اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم ب درد مردم :)
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم؛
-حالتون خوبه؟
سرش رو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی بهم انداخت، یخ بندون بود توی چشماش.
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش؛
-میخورین؟ نسکافه ست
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
-نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم :)
دوباره ب حرف اومد؛
-همه چی خوب بودا ، خوشبخت بودیم!
زن داشتم ، ی خونه ی نقلی داشتم، بچه مون هم داشت ب دنیا می اومد، همه چی داشتم.
ولی امروز صبح ک بیدار شدم دیگه هیچی نداشتم =)
بهش گفتم پسر میخواما من، رفتیم سونوگرافی، دختر بود.
ب شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید؛
-حالا ک پسر نیست دوسش نداری بچه مون رو؟
در دهنم رو گِل بگیرن ک ب مسخره گفتم؛
-ن ک دوسش ندارم ، بعد زایمانت خودت و دخترت رو جامیذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم !
چیزی نگفت، ب خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود...
ناشکری ک نکردم من آخه خدا ، از سر خریت بود فقط...
صبح ک بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب ، درد داشته ولی صداش در نیومده، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م :)
بی اختیار داشتم همراهش گریه می کردم...
-ی حرفایی رو نباید زد، ن ب شوخی، ن جدی!
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از ی حرفم میشکنه ک سر مرگ و زندگیش باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه :)
سرشو دوباره کوبید ب دیوار و من بیشتر لیوان توی دستم رو چنگ زدم، ب هق هق افتاده بود
-آخرین بار نشد بهش بگم چقد دوستشون دارم، هم خودشُ، هم دخترمونُ، فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی :)
اونقدری زار زد ک بی حال شد دوباره، کاری از دست من و اشکام برنمیومد، نسکافه ی توی دستم سرد شده بود دیگه.
بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه ی یادداشت های روزانه م نوشتم؛
برای گفتن ی حرفایی همیشه زوده، خیلی زود :)
برای گفتن ی حرفایی همیشه دیره، خیلی دیر :)
حواست ب دیر و زودای زندگیت باشه!
همیشه عقربه های ساعت با اراده ی تو ب عقب برنمیگردن (:🔗
-شما برین ، منم میام الان.
سرِ حوصله ی لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدم رو پوشیدم و گوشیم رو هم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پایین
توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش ، از همراهای بیمارا بود لابد..
نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری ب هم ریخته بود ک حتی توی بیمارستان هم عجیب ب نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرش رو هر از گاهی محکم می کوبید ب دیواری ک بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت...
باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و ب راهم ادامه می دادم اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم ب درد مردم :)
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم؛
-حالتون خوبه؟
سرش رو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی بهم انداخت، یخ بندون بود توی چشماش.
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش؛
-میخورین؟ نسکافه ست
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
-نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم :)
دوباره ب حرف اومد؛
-همه چی خوب بودا ، خوشبخت بودیم!
زن داشتم ، ی خونه ی نقلی داشتم، بچه مون هم داشت ب دنیا می اومد، همه چی داشتم.
ولی امروز صبح ک بیدار شدم دیگه هیچی نداشتم =)
بهش گفتم پسر میخواما من، رفتیم سونوگرافی، دختر بود.
ب شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید؛
-حالا ک پسر نیست دوسش نداری بچه مون رو؟
در دهنم رو گِل بگیرن ک ب مسخره گفتم؛
-ن ک دوسش ندارم ، بعد زایمانت خودت و دخترت رو جامیذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم !
چیزی نگفت، ب خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود...
ناشکری ک نکردم من آخه خدا ، از سر خریت بود فقط...
صبح ک بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب ، درد داشته ولی صداش در نیومده، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م :)
بی اختیار داشتم همراهش گریه می کردم...
-ی حرفایی رو نباید زد، ن ب شوخی، ن جدی!
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از ی حرفم میشکنه ک سر مرگ و زندگیش باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه :)
سرشو دوباره کوبید ب دیوار و من بیشتر لیوان توی دستم رو چنگ زدم، ب هق هق افتاده بود
-آخرین بار نشد بهش بگم چقد دوستشون دارم، هم خودشُ، هم دخترمونُ، فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی :)
اونقدری زار زد ک بی حال شد دوباره، کاری از دست من و اشکام برنمیومد، نسکافه ی توی دستم سرد شده بود دیگه.
بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه ی یادداشت های روزانه م نوشتم؛
برای گفتن ی حرفایی همیشه زوده، خیلی زود :)
برای گفتن ی حرفایی همیشه دیره، خیلی دیر :)
حواست ب دیر و زودای زندگیت باشه!
همیشه عقربه های ساعت با اراده ی تو ب عقب برنمیگردن (:🔗
۱۷.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.