part ⁵³💕🍰
هه ری « کیم قبل از رفتن اومد و زهرش رو ریخت! گفته بود نامجون و یوشین مدارک رو تحویل ندادن و امروز قرار دادگاه داره.... گفت اگه به توافق نرسن امروز روز مرگ ما میشه! هر چند میدونستم قرار نیست زنده از اینجا بیرون برم! سرم درد میکرد و چشمام میسوخت... همین که اومدم چشمام رو روی هم بزارم سر و صدای تیر اندازی از بیرون به گوش رسید و سیخ از جا پریدم
شارلوت « اینجا چه خبره؟
هه ری « ن.. نمیدونم! ولی بیا امیدوار باشیم فرشته ی نجاتمون اومده باشه
_براش مهم نبود تیر بخوره یا نه! چشماش... مغزش... قلبش! همه دنبال یه شخص بودن.... پارک هه ری ! اون دختر رو کجا برده بودن؟ تمام اتاق ها رو زیر و رو کرد و اسمش رو از ته دل فریاد زد
جیمین « هه ریییییی *با داد
_به گوشاش دیگه اعتماد نداشت! صدای جیمین رو شنیده بود؟ اون اینجا بود؟ کمی خودشو جا به جا کرد و سعی کرد تمام توانش رو جمع کن تا بتونه داد بزنه
هه ری « جیمیننننن خودتی؟؟؟؟
جیمین « تقریبا داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفی از ته راهرو به گوشم رسید! خودش بود.... امکان نداره صدای هه ری رو نشناسم من حتی اونو از روی صدای نفس هاشم تشخیص میدادم
هه ری « کمی بعد صدای قدم هایی به گوشم رسید و در با شدت از جا کنده شد.... جیمی*با ذوق
جیمین « همین که چشمم به چشمای اشک آلودش اوفتاد قلبم آروم گرفت.... اون عوضی چطور جرعت کرده بود دستش روش بلند کنه؟؟ سریع دویدم سمتش و طناب دور دستش رو باز کردم.... مچ دستش کبود شده بود و رنگش پریده بود
هه ری « شارلوت رو باز میکنی؟
جیمین « اوه.. حتما! چطوری خانم لاکچری؟
شارلوت « تو پلیسی جیمی؟
جیمین « میشه گفت اره.... خوبید؟ میتونید حرکت کنید ؟
شارلوت « اوهوم! فکر کردم دیگه رنگ غروب رو نمیبینم
جیمین « هنوز وقت مرگتون نشده.... پاشید باید سریع بریم
_با عصبانیت دادگاه رو ترک کرد و در ماشین رو بهم کوبید! چطور میتونستن اینقدر ریلکس باشن اونم زمانی که هه ری و شارلوت اسیر اون بودن؟؟ امروز تیکه تیکه اشون میکرد و به عنوان هدیه تقدیم اون نامجون و یوشین عوضی میکرد
کیم « کاری میکنم خون گریه کنی کیم نامجون
..................
نامجون « بعد از اینکه از دادگاه خارج شدیم سریع شماره جیمین رو گرفتم و به سمت آدرسی که فرستاده بود حرکت کردیم.... دلم براش تنگ شده بود! به خاطر بی احتیاطی من کلی درد کشیده بود اما امروز همه چیز رو تموم میکردم! بازی موش و گربه ای که چند سال ادامه پیدا کرده بود امروز تموم میشد
هه ری « جیمین به شارلوت کمک کرد توی ماشین بشینه و بعد دستش رو به سمت من دراز کرد.... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : چشمم روشن! پلیس بودی و از من پنهانش کردی جیمی؟
جیمین « این به نفع خودت بود وزه خانم! زود سوار شو اینجا امن نیست
شارلوت « اینجا چه خبره؟
هه ری « ن.. نمیدونم! ولی بیا امیدوار باشیم فرشته ی نجاتمون اومده باشه
_براش مهم نبود تیر بخوره یا نه! چشماش... مغزش... قلبش! همه دنبال یه شخص بودن.... پارک هه ری ! اون دختر رو کجا برده بودن؟ تمام اتاق ها رو زیر و رو کرد و اسمش رو از ته دل فریاد زد
جیمین « هه ریییییی *با داد
_به گوشاش دیگه اعتماد نداشت! صدای جیمین رو شنیده بود؟ اون اینجا بود؟ کمی خودشو جا به جا کرد و سعی کرد تمام توانش رو جمع کن تا بتونه داد بزنه
هه ری « جیمیننننن خودتی؟؟؟؟
جیمین « تقریبا داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفی از ته راهرو به گوشم رسید! خودش بود.... امکان نداره صدای هه ری رو نشناسم من حتی اونو از روی صدای نفس هاشم تشخیص میدادم
هه ری « کمی بعد صدای قدم هایی به گوشم رسید و در با شدت از جا کنده شد.... جیمی*با ذوق
جیمین « همین که چشمم به چشمای اشک آلودش اوفتاد قلبم آروم گرفت.... اون عوضی چطور جرعت کرده بود دستش روش بلند کنه؟؟ سریع دویدم سمتش و طناب دور دستش رو باز کردم.... مچ دستش کبود شده بود و رنگش پریده بود
هه ری « شارلوت رو باز میکنی؟
جیمین « اوه.. حتما! چطوری خانم لاکچری؟
شارلوت « تو پلیسی جیمی؟
جیمین « میشه گفت اره.... خوبید؟ میتونید حرکت کنید ؟
شارلوت « اوهوم! فکر کردم دیگه رنگ غروب رو نمیبینم
جیمین « هنوز وقت مرگتون نشده.... پاشید باید سریع بریم
_با عصبانیت دادگاه رو ترک کرد و در ماشین رو بهم کوبید! چطور میتونستن اینقدر ریلکس باشن اونم زمانی که هه ری و شارلوت اسیر اون بودن؟؟ امروز تیکه تیکه اشون میکرد و به عنوان هدیه تقدیم اون نامجون و یوشین عوضی میکرد
کیم « کاری میکنم خون گریه کنی کیم نامجون
..................
نامجون « بعد از اینکه از دادگاه خارج شدیم سریع شماره جیمین رو گرفتم و به سمت آدرسی که فرستاده بود حرکت کردیم.... دلم براش تنگ شده بود! به خاطر بی احتیاطی من کلی درد کشیده بود اما امروز همه چیز رو تموم میکردم! بازی موش و گربه ای که چند سال ادامه پیدا کرده بود امروز تموم میشد
هه ری « جیمین به شارلوت کمک کرد توی ماشین بشینه و بعد دستش رو به سمت من دراز کرد.... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : چشمم روشن! پلیس بودی و از من پنهانش کردی جیمی؟
جیمین « این به نفع خودت بود وزه خانم! زود سوار شو اینجا امن نیست
۷۵.۷k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.