پارت ⁷ 🦋🦋🦋🦋 Blue butterfly🦋🦋🦋🦋
چون که سالهای زیادی برای تکیونگ خدمت میکردم و دوست صمیمی اون بودم ؛ حتی قبل از ازدواج و بچه دار شدنش و خب از وقتی لین به دنیا اومد ، باهاش بازی میکردم و خوب میشناختمش حدس زدم که توی زیر زمین باشه ، واسه همین رفتم اونجا ! حدسم درست بود !!! وقتی وارد زیر زمین شدم لین بیهوش شده بود و باید سریع خارجش میکردم.. نمیتونستم بذارم اونم بمیره... از اونجایی که زیر زمین به آشپزخونه راه داشت و آشپزخونه به در پشتی پس با سرعت به سمت آشپزخونه رفتم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی تعقیبم نمیکنه وئول رو بردم مخفی گاه جایی که فقط خانواده لین و من ازش خبر داشتیم.... باید بر میگشتم تا شاید بتونم تکیونگ رو هم نجات بدم لین برای اینکه هر دوی اونا رو از دست بده هنوز خیلی کوچیکه... اما وقتی برگشتم با جسم بی جون تکیونگ مواحج شدم... یعنی لین به این زودی یتیم شده بود....
لین « با برخورد نور خورشید به صورتم به زور چشام رو باز کردم... سرم خیلی درد میکرد و احساس خفگی میکردم... کمی که گذشت دیدم بهتر شد و اطراف رو نگاه کردم... توی مخفیگاه بودم... اما چرا؟ من که دیشب... با یادآوری اتفاقات دیشب سریع از جام بلند شدم و وارد پذیرایی شدم و با یک نامه روی میز مواجح شدم...
از طرف گانگ تاعه. «
لین عزیزم متاسفم که نتونستم پدر و مادرت رو نجات بدم... توی نامه بعدی پدرت برات یه وصیت نامه نوشته... رمزش رو پیدا کن و ببین ازت چی خواسته اما فعلا مهمترین کاری که باید بکنی اینه که بری عمارت عموت... اونجا جات امنه.. سعی کن زیاد جلب توجه نکنی کمی پول کنار نامه گذشتم و یه راننده قابل اعتماد دم در هست با اون میتونی بری عمارت عموت... اونا همه چیز رو برات توضیح میدن...
و با خوندن نامه اولین قطره اشک با سماجت گونه هام رو خیس کرد... نه.. امکان نداره.. مامان و بابا هنوز زنده ان.. اونا قول دادن منو ترک نکنن... پاهام سست شده بود... تمام توانم رو جمع کردم و پولو برداشتم و کیف خرگوشیم رو برداشتم و به سمت در خونه رفتم... اما چشمم به آخرین یادگاری مامان و بابام اوفتاد..هق هق کنان و با قدم هایی آروم به سمت قفس رفتم...
لین ( شما تنها یادگار مامان و بابامین... لطفا شما دیگه نرید... قفس رو برداشتم و از خونه خارج شدم.... یه هودی مشکی با ساپورت مشکی پوشیده بودم و موهام رو دم اسبی بسته ام.... چون گانگ تاعه گفته بود هویتم مشخص نشه یه کلاه مشکی هم سرم کرده بودم با دیدن ماشین دم در کمی مکس کردم و بعد از گفتن اسم رمز سوار شدم و آدرس عمارت کیم رو دادم؛ توی راه ساکت بودم و گوشی جدیدی که تاعه برام گرفته بود رو چک میکردم..
لین « با برخورد نور خورشید به صورتم به زور چشام رو باز کردم... سرم خیلی درد میکرد و احساس خفگی میکردم... کمی که گذشت دیدم بهتر شد و اطراف رو نگاه کردم... توی مخفیگاه بودم... اما چرا؟ من که دیشب... با یادآوری اتفاقات دیشب سریع از جام بلند شدم و وارد پذیرایی شدم و با یک نامه روی میز مواجح شدم...
از طرف گانگ تاعه. «
لین عزیزم متاسفم که نتونستم پدر و مادرت رو نجات بدم... توی نامه بعدی پدرت برات یه وصیت نامه نوشته... رمزش رو پیدا کن و ببین ازت چی خواسته اما فعلا مهمترین کاری که باید بکنی اینه که بری عمارت عموت... اونجا جات امنه.. سعی کن زیاد جلب توجه نکنی کمی پول کنار نامه گذشتم و یه راننده قابل اعتماد دم در هست با اون میتونی بری عمارت عموت... اونا همه چیز رو برات توضیح میدن...
و با خوندن نامه اولین قطره اشک با سماجت گونه هام رو خیس کرد... نه.. امکان نداره.. مامان و بابا هنوز زنده ان.. اونا قول دادن منو ترک نکنن... پاهام سست شده بود... تمام توانم رو جمع کردم و پولو برداشتم و کیف خرگوشیم رو برداشتم و به سمت در خونه رفتم... اما چشمم به آخرین یادگاری مامان و بابام اوفتاد..هق هق کنان و با قدم هایی آروم به سمت قفس رفتم...
لین ( شما تنها یادگار مامان و بابامین... لطفا شما دیگه نرید... قفس رو برداشتم و از خونه خارج شدم.... یه هودی مشکی با ساپورت مشکی پوشیده بودم و موهام رو دم اسبی بسته ام.... چون گانگ تاعه گفته بود هویتم مشخص نشه یه کلاه مشکی هم سرم کرده بودم با دیدن ماشین دم در کمی مکس کردم و بعد از گفتن اسم رمز سوار شدم و آدرس عمارت کیم رو دادم؛ توی راه ساکت بودم و گوشی جدیدی که تاعه برام گرفته بود رو چک میکردم..
۳۶.۴k
۲۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.