فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁶²
×: بله میدونن. اگر کاری ندارین لطفا زودتر برین و مزاحم نباشین.
سری تکون داد و همراه با جیمینی که قیافش معلوم بود پکره راه افتاد.]
×: و من اونو دیگه ندیدم تا همین چند سال پیش. و اصلا نمیدونم که اون وقتی متوجه دید شناخت یا نه.
+: سرنوشت شما دوتا بهم گره خورده. چه قشنگ!
×: اوهوم.... هیییی ساعت چنده؟
+: نمیدونم. گوشی یا ساعت ندارم. ولی فک کنم خیلی وقته اینجاییم.
×: آره. دیگه بهتره بریم.
+: اوهوم.
ویو جونگکوک
از استرس پاهام میلرزید.
ساعت ⁷ شد!
€: وای خدایمن اون دوتا کجان!؟
▪︎: آقای جئون!
همهی نگاها سمت نگهبان رفت.
$: ببینم پیداشون کردین!؟
▪︎: متاسفم آقا ما هم جا رو گشتیم.
بدون اینکه ذرهای سعی کنم تن صدامو کنترل کنم سرش داد کشیدم.
_: ینی چی که همهجارو گفتین! اگه گفتین پس اونا کجان عوضی!
$: جونگکوک صداتو بیار پایین! همونقدر که تو نگرانی ماهم هستیم.
_: اصلا میدونی چی شده!؟ عروس تو، زن بچت(به جیمین اشاره میکنه.) و دختری که تمام عشق زنگی و جون منه توی اون جنگل لعنتی توی این هوای سرد و تاریک گم شدن و تو چندتا دلقکو برای پیدا کردنشون فرستادی!!؟
زبون همشون بند اومده بود.
_: اصلا خودم میرم دنبالشون.
به محض اینکه بلند شدم با چهرهی داغون رز مواجه شدم.
÷: رز!
جیمین سریع پرید و بغلش کرد.
منتظر به پشت سرش نگاه کردم که ببینم ات میاد. ولی خبری از اون نبود.
صدای گریه رز خیلی بلند بود. برگشتم سمت رز.
_:بگو ببینم پس ات کو!؟
×: من...من
_: د بنال دیگه!
×: من اونو گمش کردم.
دوباره گریش اوج گرفت.
استرسم بیشتر شد.
اگر حداقل هرجفتشون باهم اونجا بودن میشد به خودم تلقین کنم که رز اینجا رو میشناسه و حواسش به ات هیت. ولی الان دخترک بیچارم معلوم نیس اصلا چه وضعیتی داره.
چراغ قوه رو برداشتم و سوار یکی از ماشینا شدم. وسطای جنگل پیاده شدم و از ته دلم صداشو فریاد زدم. هر سمتی که برنیگشتم فقط درخت بود.
تا اینکه صدای ضعیفی به گوشم خورد.
×: بله میدونن. اگر کاری ندارین لطفا زودتر برین و مزاحم نباشین.
سری تکون داد و همراه با جیمینی که قیافش معلوم بود پکره راه افتاد.]
×: و من اونو دیگه ندیدم تا همین چند سال پیش. و اصلا نمیدونم که اون وقتی متوجه دید شناخت یا نه.
+: سرنوشت شما دوتا بهم گره خورده. چه قشنگ!
×: اوهوم.... هیییی ساعت چنده؟
+: نمیدونم. گوشی یا ساعت ندارم. ولی فک کنم خیلی وقته اینجاییم.
×: آره. دیگه بهتره بریم.
+: اوهوم.
ویو جونگکوک
از استرس پاهام میلرزید.
ساعت ⁷ شد!
€: وای خدایمن اون دوتا کجان!؟
▪︎: آقای جئون!
همهی نگاها سمت نگهبان رفت.
$: ببینم پیداشون کردین!؟
▪︎: متاسفم آقا ما هم جا رو گشتیم.
بدون اینکه ذرهای سعی کنم تن صدامو کنترل کنم سرش داد کشیدم.
_: ینی چی که همهجارو گفتین! اگه گفتین پس اونا کجان عوضی!
$: جونگکوک صداتو بیار پایین! همونقدر که تو نگرانی ماهم هستیم.
_: اصلا میدونی چی شده!؟ عروس تو، زن بچت(به جیمین اشاره میکنه.) و دختری که تمام عشق زنگی و جون منه توی اون جنگل لعنتی توی این هوای سرد و تاریک گم شدن و تو چندتا دلقکو برای پیدا کردنشون فرستادی!!؟
زبون همشون بند اومده بود.
_: اصلا خودم میرم دنبالشون.
به محض اینکه بلند شدم با چهرهی داغون رز مواجه شدم.
÷: رز!
جیمین سریع پرید و بغلش کرد.
منتظر به پشت سرش نگاه کردم که ببینم ات میاد. ولی خبری از اون نبود.
صدای گریه رز خیلی بلند بود. برگشتم سمت رز.
_:بگو ببینم پس ات کو!؟
×: من...من
_: د بنال دیگه!
×: من اونو گمش کردم.
دوباره گریش اوج گرفت.
استرسم بیشتر شد.
اگر حداقل هرجفتشون باهم اونجا بودن میشد به خودم تلقین کنم که رز اینجا رو میشناسه و حواسش به ات هیت. ولی الان دخترک بیچارم معلوم نیس اصلا چه وضعیتی داره.
چراغ قوه رو برداشتم و سوار یکی از ماشینا شدم. وسطای جنگل پیاده شدم و از ته دلم صداشو فریاد زدم. هر سمتی که برنیگشتم فقط درخت بود.
تا اینکه صدای ضعیفی به گوشم خورد.
۳۲۵
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.