پارت`³`
دست سردی شانه هاش رو لمس کرد
ا/ت:"کیه!"
وقتی برگشت چهره ی عجیب و آشنایی رو دید
ا/ت:"آقاااا"
غریبه:"تو ... از دیدنت خوشحالم"
ا/ت:"منم همینطور ... ولی شما اینجا چیکار میکنید"
غریبه:"چی؟"
ا/ت:"من شنیدم که اینجور جاها مال آدمای پولداره ... شما اینجا چیکار میکنید ... نکنه شماهم یکی از اونایید..؟
غریبه:"نه ... نه....البته که نه معلومه که نیستم... چی میگی"
با خنده ی ضایعه ای پشت سرش رو خاروند
ا/ت:"خب ... پس میتونی کمکم کنی تا برگردم خونم"
غریبه:"برگردی خونت؟ مگه خونت کجاست"
ا/ت:"من خونم سمت ..."
صدای زن غریبه ایی گوش تا گوش خیابون رو پر کرد صداش اونقد تیز بود که یه جیغش باعث میشد پرده ی گوشش پاره بشه
زن غریبه:"من اومدمممممم"
نگاهش به من افتاد
زن غریبه:"اوه عزیزم بالاخره پرستار پیدا کردی..؟"
ا/ت:"پرستار..؟"
زن غریبه:"اوه ازتون خیلی ممنون یانگ سو واقعا شر و شیطونه نمیتونم ادارش کنم واقعا نیاز به یه خدمتکار دارم..!"
غریبه:"عزیزم اون ... "
زن غریبه:"اوه اشکالی نداره هرچقدر که بخوای بهت پول میدم "
یه دسته اسکناس از جیبش بیرون اورد
ا/ت:"من واقعا خدمتکار..."
زن غریبه:"باشه من میرم داخل شماهایم بیاید"
زن غریبه:"خودم میدونم باید از خداتم باشه همچین شغلی رو داشته باشی!"
غریبه:"اریکا...!"
راهشو کج کرد و رفت
غریبه:"من واقعا خیلی متاسفم زنم ... یک کوچولو زیاده روی کرد "
ا/ت:"فقط یکم.."
زنش بود ، اون شخص زن آدم به این خوبی بود ، نمیتونم باور کنم ازم اینو نخاین
ا/ت:"ماجرای پرستار چیه؟"
غریبه:" آه راستش ... من یه زن دارم با یه دختر کوچولو فقط ۴ سالشه خب اون تنهاست ... و هیچکس و نداره که باهاش بتونه بازی کنه یا راحت باشه من چون ... "
گلویی صاف کرد و ادامه دارد
"زیاد از زنم خوشم نمیاد ... صبح میرم و بعد ازظهر برمیگردم ... همسرم هم همینطور ... برای همین به فکر یه پرستار بودیم"
ا/ت:"فک کنم بتونم قبولش کنم..!"
ذهنش:نمیدونم دلیل اینکه اتفاقی اومدم اینجا چیه ... ولی ..."
این داستان ادامه دارد ....!
بیشتر نمیتونم بنویسم
جا نداره جا نمیشه
ا/ت:"کیه!"
وقتی برگشت چهره ی عجیب و آشنایی رو دید
ا/ت:"آقاااا"
غریبه:"تو ... از دیدنت خوشحالم"
ا/ت:"منم همینطور ... ولی شما اینجا چیکار میکنید"
غریبه:"چی؟"
ا/ت:"من شنیدم که اینجور جاها مال آدمای پولداره ... شما اینجا چیکار میکنید ... نکنه شماهم یکی از اونایید..؟
غریبه:"نه ... نه....البته که نه معلومه که نیستم... چی میگی"
با خنده ی ضایعه ای پشت سرش رو خاروند
ا/ت:"خب ... پس میتونی کمکم کنی تا برگردم خونم"
غریبه:"برگردی خونت؟ مگه خونت کجاست"
ا/ت:"من خونم سمت ..."
صدای زن غریبه ایی گوش تا گوش خیابون رو پر کرد صداش اونقد تیز بود که یه جیغش باعث میشد پرده ی گوشش پاره بشه
زن غریبه:"من اومدمممممم"
نگاهش به من افتاد
زن غریبه:"اوه عزیزم بالاخره پرستار پیدا کردی..؟"
ا/ت:"پرستار..؟"
زن غریبه:"اوه ازتون خیلی ممنون یانگ سو واقعا شر و شیطونه نمیتونم ادارش کنم واقعا نیاز به یه خدمتکار دارم..!"
غریبه:"عزیزم اون ... "
زن غریبه:"اوه اشکالی نداره هرچقدر که بخوای بهت پول میدم "
یه دسته اسکناس از جیبش بیرون اورد
ا/ت:"من واقعا خدمتکار..."
زن غریبه:"باشه من میرم داخل شماهایم بیاید"
زن غریبه:"خودم میدونم باید از خداتم باشه همچین شغلی رو داشته باشی!"
غریبه:"اریکا...!"
راهشو کج کرد و رفت
غریبه:"من واقعا خیلی متاسفم زنم ... یک کوچولو زیاده روی کرد "
ا/ت:"فقط یکم.."
زنش بود ، اون شخص زن آدم به این خوبی بود ، نمیتونم باور کنم ازم اینو نخاین
ا/ت:"ماجرای پرستار چیه؟"
غریبه:" آه راستش ... من یه زن دارم با یه دختر کوچولو فقط ۴ سالشه خب اون تنهاست ... و هیچکس و نداره که باهاش بتونه بازی کنه یا راحت باشه من چون ... "
گلویی صاف کرد و ادامه دارد
"زیاد از زنم خوشم نمیاد ... صبح میرم و بعد ازظهر برمیگردم ... همسرم هم همینطور ... برای همین به فکر یه پرستار بودیم"
ا/ت:"فک کنم بتونم قبولش کنم..!"
ذهنش:نمیدونم دلیل اینکه اتفاقی اومدم اینجا چیه ... ولی ..."
این داستان ادامه دارد ....!
بیشتر نمیتونم بنویسم
جا نداره جا نمیشه
۲۰.۷k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.