پارت۳۱(دردعشق)
از زبان ا/ت
در باز شد از ترس اینکه تهیونگ باشه پتو رو روی خودم کشیدم که یه وقت بدنمو نبینه
ولی تهیونگ نبود بلکه سه تا زن بودن که با سه چمدون وارد اتاق شدن((تروخدا فکر کردید تهیونگ بود؟😂))
باهاشون سلام کردم و گفتم: اینا برای چیه؟
یکیشون گفت: آقای کیم دستور دادن براتون لباس بیاریم
برای همین هر مدلی که تونستیم براتون آوردیم
انقد پولدار بود که همه نوع لباسی برام آورده بود؟جلل خالق
بلند شدم و یکی از لباس هارو برداشتم که مرتب بزارم توی کمد که از دستم گرفتنش
گفتم: چی شد؟
یکیشون گفت: خانم شما کاری نکنید خودمون همه رو میچینیم
کلی اصرار داشتن برای همین گذاشتم اونا این کارو انجام بدن
بلاخره همه لباسا رو چیدن و رفتن بیرون
با دقت سمت کمد رفتم و یه دست لباس ساده انتخاب کردم هرچند که مجلسی ترین لباس ها هم برام گذاشته بودن توی کمد
ی دست تاب و شلوار آبی آسمانی انتخاب کردم و همونطور که موهام خیس بود رفتم بیرون از اتاق و با تهیونگی مواجه شدم که روی مبل نشسته بود و آبجو میخورد حس می کردم مست کرده
رفتم پیشش و گفتم: من گرسنمه کیم تهیونگ
با چشمای خمارش سرشو بلند کرد و نگاهم کرد
چند لحظه بهم زل زده بود که باعث شد خجالت بکشم و گفتم: چته؟
پوزخندی زد و گفت: برو یه چیزی بخور خب
و یک بار دیگه آبجوشو سر کشید
با صدای نسبتا بلندی با اخم گفتم: من چیزی واسه خوردن ندارما چی بخورم؟
بلند شد که سرش گیج رفت و نزدیک بود بیوفته
در این حد مست کرده بود؟
سریع زیر بازوشو گرفتم که نیوفته
نگاهی بهم انداخت و گفت: تو چیزی واسه خوردن نداری چون امشب خوردنی من میشی (یا عیسی😐)
قلبم از حلقم زد بیرون
ترسیدم و سعی کردم ازش دور شم
بازوشو ول کردم روی مبل نشوندمش و گفتم: حالت خوب نیست بهتره بری بخوابی
چند قدم رفتم که سریع روی هوا معلق شدم
براید استایل بغلم کرده بود و به سمت اتاقش می برد
دست و پا میزدم و میگفتم که ولم کنه ولی بی فایده بود
نکنه امشب...
نه نه ا/ت نترس نمیزارم اتفاق بیفته
گفتم: تهیونگ جان جدت ولم کن
با همون چشمای خمارش بهم زل زد به جرعت میتونم بگم فاصلمون کمتر از ۲ سانت بود
با نگاهش باعث میشد خفه خون بگیرم و هیچی نگم ولی اون الان مست بود هرکاری ازش بر می اومد
با پا در رو باز و رفت داخل
هنوز دست و پا میزدم شاید یه لحظه بیخیالم بشه
انداختم روی تخت که سریع بلند شدم
نزدیک در بودم که بازو هامو گرفت و چسبوندم به دیوار
بدنم از ترس می لرزید ((یا پیغمبر اینا چیه می نویسم؟😕))
دوستان کمی به ادمین وقت بدید یکم سخته چیزهای اینجوری عاشقانه بنویسم خجالت می کشم 🤣💔
در باز شد از ترس اینکه تهیونگ باشه پتو رو روی خودم کشیدم که یه وقت بدنمو نبینه
ولی تهیونگ نبود بلکه سه تا زن بودن که با سه چمدون وارد اتاق شدن((تروخدا فکر کردید تهیونگ بود؟😂))
باهاشون سلام کردم و گفتم: اینا برای چیه؟
یکیشون گفت: آقای کیم دستور دادن براتون لباس بیاریم
برای همین هر مدلی که تونستیم براتون آوردیم
انقد پولدار بود که همه نوع لباسی برام آورده بود؟جلل خالق
بلند شدم و یکی از لباس هارو برداشتم که مرتب بزارم توی کمد که از دستم گرفتنش
گفتم: چی شد؟
یکیشون گفت: خانم شما کاری نکنید خودمون همه رو میچینیم
کلی اصرار داشتن برای همین گذاشتم اونا این کارو انجام بدن
بلاخره همه لباسا رو چیدن و رفتن بیرون
با دقت سمت کمد رفتم و یه دست لباس ساده انتخاب کردم هرچند که مجلسی ترین لباس ها هم برام گذاشته بودن توی کمد
ی دست تاب و شلوار آبی آسمانی انتخاب کردم و همونطور که موهام خیس بود رفتم بیرون از اتاق و با تهیونگی مواجه شدم که روی مبل نشسته بود و آبجو میخورد حس می کردم مست کرده
رفتم پیشش و گفتم: من گرسنمه کیم تهیونگ
با چشمای خمارش سرشو بلند کرد و نگاهم کرد
چند لحظه بهم زل زده بود که باعث شد خجالت بکشم و گفتم: چته؟
پوزخندی زد و گفت: برو یه چیزی بخور خب
و یک بار دیگه آبجوشو سر کشید
با صدای نسبتا بلندی با اخم گفتم: من چیزی واسه خوردن ندارما چی بخورم؟
بلند شد که سرش گیج رفت و نزدیک بود بیوفته
در این حد مست کرده بود؟
سریع زیر بازوشو گرفتم که نیوفته
نگاهی بهم انداخت و گفت: تو چیزی واسه خوردن نداری چون امشب خوردنی من میشی (یا عیسی😐)
قلبم از حلقم زد بیرون
ترسیدم و سعی کردم ازش دور شم
بازوشو ول کردم روی مبل نشوندمش و گفتم: حالت خوب نیست بهتره بری بخوابی
چند قدم رفتم که سریع روی هوا معلق شدم
براید استایل بغلم کرده بود و به سمت اتاقش می برد
دست و پا میزدم و میگفتم که ولم کنه ولی بی فایده بود
نکنه امشب...
نه نه ا/ت نترس نمیزارم اتفاق بیفته
گفتم: تهیونگ جان جدت ولم کن
با همون چشمای خمارش بهم زل زد به جرعت میتونم بگم فاصلمون کمتر از ۲ سانت بود
با نگاهش باعث میشد خفه خون بگیرم و هیچی نگم ولی اون الان مست بود هرکاری ازش بر می اومد
با پا در رو باز و رفت داخل
هنوز دست و پا میزدم شاید یه لحظه بیخیالم بشه
انداختم روی تخت که سریع بلند شدم
نزدیک در بودم که بازو هامو گرفت و چسبوندم به دیوار
بدنم از ترس می لرزید ((یا پیغمبر اینا چیه می نویسم؟😕))
دوستان کمی به ادمین وقت بدید یکم سخته چیزهای اینجوری عاشقانه بنویسم خجالت می کشم 🤣💔
۱۴.۹k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.