گل رز②
گل رز②
#پارت13
از زبان دازای]
با باد ـه سردی که داخل ـه اتاق اومد چشمامو باز کردم.
سرجام نشستم ـو چشمامو مالیدم.
به پنجره ی باز نگاه کردم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
از جام بلند شدم ـو سمت ـه پنجره رفتم، نگاهی به بیرون انداختم ـو پنجره ـرو بستم.
با صدای در رومو چرخوندم ـو گفتم: بیا تو.
در باز شد ـو اتسوشی داخل اومد، تعظیمی کرد ـو گفت: صبح بخیر دازای سان، صبحونه امادست.
سمتش رفتم با لبخند گفتم: صبح ـه توعم بخیر، لباسامو عوض کنم میام.
سری تکون داد، تعظیمی کرد ـو سمت ـه در رفت ـو درو باز کرد، خواست بیرون بره ولی برای لحظه ای متوقف شد.
سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: راستی دازای سان، دیشب یه مرد ـه سیاهپوش ـو دیدم،..
کامل سمتم برگشت ـو ادامه داد: یه چیزی گفت که ازش سردر نیووردم.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: چی گفت؟!
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو گفت: "قراره همچی بد تموم بشه، نمیذارم یه اب خوش از گلوی اوسامو پایین بره"
چشمام از تعجب گرد شد، با اظطراب به زمین خیره شدم ـو با لکنت گفتم: ایـ.. این... این یه.. یه اعلان ـه... جنگ ـه!!
"سرزمین ـه تخریب شده ی ماکوندو]"
قصر ـه متروکه|°
°از زبان راوی]°
مرد وارد ـه قصر، که الان خرابه ای بیش نبود شد ـو با دیدن ـه مرد ـه روبه روش که دست به سینه مناظرش بود، تعظیمی کرد.
مرد دستشو پایین اورد ـو گفت: چطور پیش میره؟ تا کجا پیش رفتی؟
اون مرد درست وایساد ـو گفت: همچی داره طبق ـه نقشه پیش میره!
مرد ـه جلوییش گفت: گول ـه حرفاتو خوردن؟
سری تکون داد ـو گفت: باید بگم واقعا این کارا احمقانه ـست ـو نتیجه ای نداره. ....!
مرد وسط ـه حرفش پرید ـو گفت: ولی با این حال کسایی که دارن گوله اینکارارو میخورن خیلی احمق ترن درسته؟
اخم ـه غلیظی بین ـه ابروهاش نشست ـو سری تکون داد.
مرد جلو اومد ـو از موهاش گرفت ـو به صورتش نزدیک کرد ـو گفت: مگه تو نمیخواستی خاندان ـه این دو لعنتی ـو سرکوب کنی؟ پس چرا داری حرفتو انکار میکنی؟
عقب رفت ـو دسته مرد ـو گرفت ـو از موهاش رها کرد ـو با اخم گفت: من انکار نمیکنم ولی اگه تو دردسر بیوفتم برام بد تموم میشه! مگه پسر ـه ناکاهارا ـرو نمیشناسی؟؟!
مرد ـه با عصبانیت بهش زل زد ـو گفت: اون بی عرضه تر از چیزی ـه که فکرشو میکنی، اون تنها چیزی که داره یه مشت سرباز ـه علافه به غیراز اون هوش ـه چندان قوی ای نداره، در غیر ـه این صورت باید متوجه میشد،...
مرد پوزخندی زد ـو ادامه داد: مگنه؟
سرزمینِ پلیدی"
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان ـه چویا]
از کاخ بیرون رفتم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
به اطراف ـم نگاهی انداختم، داغون بود! داغون تر از همیشه!
بی عرضه... بی عرضه... بی عرضه....!
بی عرضه!!
دستام به قدری مشت شدن که رگاش بیرون زدن.
با چشمای تا ته باز شده ـو خون گرفته به زمین خیره شدم ـو با عصبانیت ـو پراز خشمی گفتم: بی عرضه!!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت13
از زبان دازای]
با باد ـه سردی که داخل ـه اتاق اومد چشمامو باز کردم.
سرجام نشستم ـو چشمامو مالیدم.
به پنجره ی باز نگاه کردم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
از جام بلند شدم ـو سمت ـه پنجره رفتم، نگاهی به بیرون انداختم ـو پنجره ـرو بستم.
با صدای در رومو چرخوندم ـو گفتم: بیا تو.
در باز شد ـو اتسوشی داخل اومد، تعظیمی کرد ـو گفت: صبح بخیر دازای سان، صبحونه امادست.
سمتش رفتم با لبخند گفتم: صبح ـه توعم بخیر، لباسامو عوض کنم میام.
سری تکون داد، تعظیمی کرد ـو سمت ـه در رفت ـو درو باز کرد، خواست بیرون بره ولی برای لحظه ای متوقف شد.
سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: راستی دازای سان، دیشب یه مرد ـه سیاهپوش ـو دیدم،..
کامل سمتم برگشت ـو ادامه داد: یه چیزی گفت که ازش سردر نیووردم.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: چی گفت؟!
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو گفت: "قراره همچی بد تموم بشه، نمیذارم یه اب خوش از گلوی اوسامو پایین بره"
چشمام از تعجب گرد شد، با اظطراب به زمین خیره شدم ـو با لکنت گفتم: ایـ.. این... این یه.. یه اعلان ـه... جنگ ـه!!
"سرزمین ـه تخریب شده ی ماکوندو]"
قصر ـه متروکه|°
°از زبان راوی]°
مرد وارد ـه قصر، که الان خرابه ای بیش نبود شد ـو با دیدن ـه مرد ـه روبه روش که دست به سینه مناظرش بود، تعظیمی کرد.
مرد دستشو پایین اورد ـو گفت: چطور پیش میره؟ تا کجا پیش رفتی؟
اون مرد درست وایساد ـو گفت: همچی داره طبق ـه نقشه پیش میره!
مرد ـه جلوییش گفت: گول ـه حرفاتو خوردن؟
سری تکون داد ـو گفت: باید بگم واقعا این کارا احمقانه ـست ـو نتیجه ای نداره. ....!
مرد وسط ـه حرفش پرید ـو گفت: ولی با این حال کسایی که دارن گوله اینکارارو میخورن خیلی احمق ترن درسته؟
اخم ـه غلیظی بین ـه ابروهاش نشست ـو سری تکون داد.
مرد جلو اومد ـو از موهاش گرفت ـو به صورتش نزدیک کرد ـو گفت: مگه تو نمیخواستی خاندان ـه این دو لعنتی ـو سرکوب کنی؟ پس چرا داری حرفتو انکار میکنی؟
عقب رفت ـو دسته مرد ـو گرفت ـو از موهاش رها کرد ـو با اخم گفت: من انکار نمیکنم ولی اگه تو دردسر بیوفتم برام بد تموم میشه! مگه پسر ـه ناکاهارا ـرو نمیشناسی؟؟!
مرد ـه با عصبانیت بهش زل زد ـو گفت: اون بی عرضه تر از چیزی ـه که فکرشو میکنی، اون تنها چیزی که داره یه مشت سرباز ـه علافه به غیراز اون هوش ـه چندان قوی ای نداره، در غیر ـه این صورت باید متوجه میشد،...
مرد پوزخندی زد ـو ادامه داد: مگنه؟
سرزمینِ پلیدی"
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان ـه چویا]
از کاخ بیرون رفتم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
به اطراف ـم نگاهی انداختم، داغون بود! داغون تر از همیشه!
بی عرضه... بی عرضه... بی عرضه....!
بی عرضه!!
دستام به قدری مشت شدن که رگاش بیرون زدن.
با چشمای تا ته باز شده ـو خون گرفته به زمین خیره شدم ـو با عصبانیت ـو پراز خشمی گفتم: بی عرضه!!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۶.۵k
۰۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.