فرندشیپ ویکوک
درست میگفت . اگه سی چهل سانتی متر دیگه جلو میرفت دستش به اون میرسید، اما اگر جلوتر میرفت شاخه ای که روش وایساده بود به اندازه ی چوب بیسبال باریک میشد
گفتم
جونکوک:"من نمی دونم تهیونگ،شاخه ای که روش وایسادی ، خیلی محکم به نظر نمیاد"
از بالا داد زد
تهیونگ:"حالا کی ترسیده؟ حتی اگه بیفتم هم می افتم رو کلی برف"
دهانم را بستم و دیگر ساکت شدم
آخرین چیزی که تهیونگ از من شنید همین بود
سکوت.
تماشاش کردم که خودش رو به سمت شاخه جلو می کشید.
پاهاش رو کنار هممیکشید
شاخه ی بالایی تقریبا تو مشتش بود . دستش رو بلند کرد که اون رو بگیره ، نوک انگشت هاش اون رو لمس کرد و بعد....
خرچ!
شاخه شکست
در کمتر از یک ثانیه همه چیز تموم شد.
تموم شدن یک زندگی همین قدر طول میکشه.
اون همراه توده ای برف پایین آوند و با یک صدای عذاب آور زمین خورد.
بعدش بی حرکت موند.
اسمش رو صدا زدم.
اما میدونستم صدام رو نمیشنوه
به سمتش دویدم و کنارش زانو زدم
دور سرش رد غلیظی از خون روی برف جاری بود . دستم روی چونه ی یخ کرده اش می لرزید.
شروع کردم به داد زدن و کمک خواستم.
اونجا آخرین باری بود که تهیونگ رو دیدم ، خوابیده ، با دست ها و پاهای باز و خون سرخ جاری رو برف .و بعد خانم پارک اومد و آقای پارک من و از تهیونگ دور کرد. بعد،چراغ های قرمز و بیمارستان و اتفاق های بعدش .
نور پنجره ی اتاق تهیونگ .
یک تکه کاغذ سفید .
تو اون رو کشتی جئون جونکوک...
گفتم
جونکوک:"من نمی دونم تهیونگ،شاخه ای که روش وایسادی ، خیلی محکم به نظر نمیاد"
از بالا داد زد
تهیونگ:"حالا کی ترسیده؟ حتی اگه بیفتم هم می افتم رو کلی برف"
دهانم را بستم و دیگر ساکت شدم
آخرین چیزی که تهیونگ از من شنید همین بود
سکوت.
تماشاش کردم که خودش رو به سمت شاخه جلو می کشید.
پاهاش رو کنار هممیکشید
شاخه ی بالایی تقریبا تو مشتش بود . دستش رو بلند کرد که اون رو بگیره ، نوک انگشت هاش اون رو لمس کرد و بعد....
خرچ!
شاخه شکست
در کمتر از یک ثانیه همه چیز تموم شد.
تموم شدن یک زندگی همین قدر طول میکشه.
اون همراه توده ای برف پایین آوند و با یک صدای عذاب آور زمین خورد.
بعدش بی حرکت موند.
اسمش رو صدا زدم.
اما میدونستم صدام رو نمیشنوه
به سمتش دویدم و کنارش زانو زدم
دور سرش رد غلیظی از خون روی برف جاری بود . دستم روی چونه ی یخ کرده اش می لرزید.
شروع کردم به داد زدن و کمک خواستم.
اونجا آخرین باری بود که تهیونگ رو دیدم ، خوابیده ، با دست ها و پاهای باز و خون سرخ جاری رو برف .و بعد خانم پارک اومد و آقای پارک من و از تهیونگ دور کرد. بعد،چراغ های قرمز و بیمارستان و اتفاق های بعدش .
نور پنجره ی اتاق تهیونگ .
یک تکه کاغذ سفید .
تو اون رو کشتی جئون جونکوک...
۵.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.