وانشات(وقتی حامله بودی.....)پارت۳
#وانشات
#چانگبین
مدام کلمه ی (تقصیر منه)رو تکرار میکرد و با هر بار تکرار این کلمه قطره ی اشکی از چشماش پایین میریخت .
.
.
سه ساعتی گذشته بود که عشقش توی اتاق عمل بود و هیچ خبری هم از دلیل زندگیش نداشت.... حالا دیگه آروم شده بود ولی زیادی صورتش بی حس بود ..... بقیه پسرا هم اومده بودن و از قیافه ی همشون میشد نگرانی رو دید اما چانگبین نابود شده بود اون وضعش از همه بدتر بود و بدتر از اینکه حتی نمیدونست جون بچش هم درمیونه.
لینو کنار چانگبین نشسته بود و دستشو روی شونه های چانگبین میکشید و سعی میکرد بهش امید بده .
فلیکس و جونگین هم برای خریدن یک مقدار خوراکی رفته بودن به بوفه ی توی رستوران و بقیه اعضا هم روی صندلی های انتظار نشسته بودن .
با باز شدن در و ورود دکتر به سالن چانگبین زود تر و سریعتر از همه بلند شد و به سمت دکتر هجوم برد .
_ح...حال......همسرم...چ...چطوره؟
دکتر نگاهی به چشمای منتظر چانگبین کرد و بعد نگاهشو به بقیه ی اعضا که منتظر بودن داد و باز دوباره نگاهشو به پسرک چشم قهوه ای که از چشماش التماس میبارید داد .
÷اوم....خوب راستش........
با این طور تردید توی صحبت کردن دکتر باعث شده بود که همه نگرانیشون صد برابر بشه به همین خاطر لینو از دکتر خواست که واضح تر حرفشو بزنه
÷خوب....راستشو بخواین خوشبختانه خانوم سو حالشون خوبه
با این حرفش دوباره اشک توی چشمای چانگبین جمع شد و نفسی عمیق از آسودگی کشید که دوباره دکتر لب زد :
÷اما.....بچه ی توی شکم ایشون...... متاسفانه ما نتونستیم نجاتش بدیم
با شنیدن اسم بچه نه بر اینکه چانگبین خون توی رگهاش منجمد شد و تعجب کرد بلکه بقیه اعضا هم متعجب به دکتر خیره شده بودن .
_ب....بچه؟
دکتر سری تکون داد و گفت :
÷بله ظاهراً بچه ۴۱ روزش بوده.....اما از اون جایی که ضربه ی چاقو درست با رحم مادر برخورد کرده....ما نتونستیم بچه رو نجات بدیم
نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد
÷همچنین این ضربه به قدری عمیق بوده که میتونه دوباره بچه دار شدن رو خیلی سخت و یا حتی غیر ممکن کنه
چانگبین با شنیدن کلمه ی غیر ممکنه دوباره بغضش گرفت و اشکی از چشماش جاری شدن که دکتر دستشو روی شونش گذاشت و با لحنی آغشته به غم لب زد:
÷غم آخرین باشه آقای سو
و با این حرف ، چانگبین که قلبش به صد ها تیکه تقسیم شده بود ، دوباره شروع به گریه کرد و خودشو توی بغل لینو جا داد و تا هر چقدر که در توان داشت اشک ریخت.
#چانگبین
مدام کلمه ی (تقصیر منه)رو تکرار میکرد و با هر بار تکرار این کلمه قطره ی اشکی از چشماش پایین میریخت .
.
.
سه ساعتی گذشته بود که عشقش توی اتاق عمل بود و هیچ خبری هم از دلیل زندگیش نداشت.... حالا دیگه آروم شده بود ولی زیادی صورتش بی حس بود ..... بقیه پسرا هم اومده بودن و از قیافه ی همشون میشد نگرانی رو دید اما چانگبین نابود شده بود اون وضعش از همه بدتر بود و بدتر از اینکه حتی نمیدونست جون بچش هم درمیونه.
لینو کنار چانگبین نشسته بود و دستشو روی شونه های چانگبین میکشید و سعی میکرد بهش امید بده .
فلیکس و جونگین هم برای خریدن یک مقدار خوراکی رفته بودن به بوفه ی توی رستوران و بقیه اعضا هم روی صندلی های انتظار نشسته بودن .
با باز شدن در و ورود دکتر به سالن چانگبین زود تر و سریعتر از همه بلند شد و به سمت دکتر هجوم برد .
_ح...حال......همسرم...چ...چطوره؟
دکتر نگاهی به چشمای منتظر چانگبین کرد و بعد نگاهشو به بقیه ی اعضا که منتظر بودن داد و باز دوباره نگاهشو به پسرک چشم قهوه ای که از چشماش التماس میبارید داد .
÷اوم....خوب راستش........
با این طور تردید توی صحبت کردن دکتر باعث شده بود که همه نگرانیشون صد برابر بشه به همین خاطر لینو از دکتر خواست که واضح تر حرفشو بزنه
÷خوب....راستشو بخواین خوشبختانه خانوم سو حالشون خوبه
با این حرفش دوباره اشک توی چشمای چانگبین جمع شد و نفسی عمیق از آسودگی کشید که دوباره دکتر لب زد :
÷اما.....بچه ی توی شکم ایشون...... متاسفانه ما نتونستیم نجاتش بدیم
با شنیدن اسم بچه نه بر اینکه چانگبین خون توی رگهاش منجمد شد و تعجب کرد بلکه بقیه اعضا هم متعجب به دکتر خیره شده بودن .
_ب....بچه؟
دکتر سری تکون داد و گفت :
÷بله ظاهراً بچه ۴۱ روزش بوده.....اما از اون جایی که ضربه ی چاقو درست با رحم مادر برخورد کرده....ما نتونستیم بچه رو نجات بدیم
نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد
÷همچنین این ضربه به قدری عمیق بوده که میتونه دوباره بچه دار شدن رو خیلی سخت و یا حتی غیر ممکن کنه
چانگبین با شنیدن کلمه ی غیر ممکنه دوباره بغضش گرفت و اشکی از چشماش جاری شدن که دکتر دستشو روی شونش گذاشت و با لحنی آغشته به غم لب زد:
÷غم آخرین باشه آقای سو
و با این حرف ، چانگبین که قلبش به صد ها تیکه تقسیم شده بود ، دوباره شروع به گریه کرد و خودشو توی بغل لینو جا داد و تا هر چقدر که در توان داشت اشک ریخت.
۲۲.۰k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.