پارت ۵۵
جیمی دست به گردن با عصبانیت بلند شد و گفت: مرض داری مگه؟ توام دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکنی منو میزنی! بزنم بشت خاک بره چشت؟
ایان با چشمای گرد گفت: تو منو بزنی فوکول؟ ها بیا ! یه فیلیپینی بهت میزنم دیگه بابا نشی!
جیمی با چشای گرد شده تر گفت: به کی میگی فوکول بچه قرتی؟ میزنم نفلت میکنم !
و بعد جیمی رو ایان حمله ور شد و یقشو گرفت و گفت: بگو زر زدم!
ایان با قدرت بیشتر برگشت رو جیمی و یقشو گرفت و گفت: امر دیگه؟ تا نگی گه خوردم ولت نمـ....
ناگهان هردو ساکت و به در چادر نگاه کردن؛ نوا با قیافه هاج و واج نکاهشون میکرد و گفت: پسرا؟
در یه لحظه ایان و جیمی بلند شدن و خودشونو جمع کردن و گفتن: بله؟
-اگر دیگه نمیخواید تو سر و کله هم بزنید بیاید بیرون میخوایم بریم یه جایی!
هردو متهیر با هم گفتن: کجا؟
-فک کنم میخوایم از موزه و مقبره باستانی دیدن کنیم.
نوا این رو گفت و اونجا رو ترک کرد؛
ایان ناگهان چیزی رو به یاد آورد که تقریبا فراموشش کرده بود و مربوط به دو ماه پیش بود؛ موزه...مقبره....قتل نگهبانش...رویدادی براش زنده شد که الان خیلی اهمیت پیدا کرده بود...انگار افکارش شکست و بی تعادل قدمی عقب رفت؛ جیمی متعجب پرسید: چیه؟
-هـ... هیچی! بریم!
و بعد انگار نه انگار که داشتن دو دقیقه پیش تو
سر و کله هم میزدن باهم از چادر خارج شدن..
فردا هم پارت میزارم خستگی روز اول جهنم از تنتون بیرون بره😂👍🏻 دیگه جا نشد بنویسم ....
ایان با چشمای گرد گفت: تو منو بزنی فوکول؟ ها بیا ! یه فیلیپینی بهت میزنم دیگه بابا نشی!
جیمی با چشای گرد شده تر گفت: به کی میگی فوکول بچه قرتی؟ میزنم نفلت میکنم !
و بعد جیمی رو ایان حمله ور شد و یقشو گرفت و گفت: بگو زر زدم!
ایان با قدرت بیشتر برگشت رو جیمی و یقشو گرفت و گفت: امر دیگه؟ تا نگی گه خوردم ولت نمـ....
ناگهان هردو ساکت و به در چادر نگاه کردن؛ نوا با قیافه هاج و واج نکاهشون میکرد و گفت: پسرا؟
در یه لحظه ایان و جیمی بلند شدن و خودشونو جمع کردن و گفتن: بله؟
-اگر دیگه نمیخواید تو سر و کله هم بزنید بیاید بیرون میخوایم بریم یه جایی!
هردو متهیر با هم گفتن: کجا؟
-فک کنم میخوایم از موزه و مقبره باستانی دیدن کنیم.
نوا این رو گفت و اونجا رو ترک کرد؛
ایان ناگهان چیزی رو به یاد آورد که تقریبا فراموشش کرده بود و مربوط به دو ماه پیش بود؛ موزه...مقبره....قتل نگهبانش...رویدادی براش زنده شد که الان خیلی اهمیت پیدا کرده بود...انگار افکارش شکست و بی تعادل قدمی عقب رفت؛ جیمی متعجب پرسید: چیه؟
-هـ... هیچی! بریم!
و بعد انگار نه انگار که داشتن دو دقیقه پیش تو
سر و کله هم میزدن باهم از چادر خارج شدن..
فردا هم پارت میزارم خستگی روز اول جهنم از تنتون بیرون بره😂👍🏻 دیگه جا نشد بنویسم ....
۱۰.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.